مردم چی میگن
همهی ما آدمها بازیگریم، بازیگر فیلمی که نویسنده و کارگردانش یک نفر است، صبح تا شب هر کاری میکنیم او را در نظر میگیریم که آیا از فلان تصمیم ما راضی است یا نه؟ آنقدر که از او حساب میبریم به یاد خدا نیستیم و رضایت خدا برایمان مهم نیست!
میگویند نامش «مردم» است، قوی است و احتمالا بیکار!
ثانیه به ثانیهی زندگی هر کدام از ما را جداگانه زیر نظر دارد، گویا سواد و علم تحلیل زیادی هم دارد، چون به نقد و بررسی حرفها و رفتارها و حتی پوشش و قیافهی ما میپردازد، تا کنون هم پیش نیامده از کسی احساس رضایت داشته باشد، مادامی هم که خودت را تغییر دهی و نقش بازی کنی و هر چه گفت انجام دهی باز هم از تو راضی نیست...
لابد شما هم شبیه این حرفها را از «مردم» زیاد شنیدهاید:
«فلانی چرا خونه و زندگیشو ول کرده رفته اون سر دنیا درس میخونه؟ حالا به فرض هم به جایی برسه، این چیزا واسه شوهرش ناهار و شام میشه؟»
«فلانی چرا اسم بچشو اینطوری انتخاب کرده؟ اصلا بهش نمیاد»
«فلانی چرا مانتوی این رنگی میپوشه؟ اصلا قشنگ نیست»
«فلانی چرا اینطوری تیپ میزنه؟ فلانی چرا اینقدر چاقه؟ چرا اینقدر لاغره؟ چرا چشمش این رنگیه؟!!!!! چرا خونشون تو فلان محلهست؟ چرا به فلان حرفه علاقه داره؟»
عرض کردم «مردم» خیلی بیکار است، «مردم» از همه چیز سر در میآورد، «مردم» کارشناس همهی مسائل است، «مردم» قوی است و این قدرت را ما به او دادهایم، ما «مردم» را بزرگ کردهایم، ما «مردم» را نشاندهایم سر زندگیمان و برای هر قدممان نظر او را لحاظ میکنیم، ما از حرفهی مورد علاقهمان دست میکشیم چون میترسیم «مردم» خوششان نیاید، میترسیم پشت سرمان حرف بزنند...!
همهی ما خیلی نامحسوس اسیر یک قانون شدهایم، به جای اینکه مدام به خودمان فکر کنیم و اهدافمان را به خودمان یادآوری کنیم، هر کاری میخواهیم انجام دهیم یک نفر توی ذهنمان، توی دلمان، جلوی چشمهایمان رو تُرش میکند که: «مردم چی میگن؟» و ما ایست میکنیم، دست میکشیم از تمام باورهایمان، اهدافمان، خواستههایمان...
حتی دکوراسیون خانهمان، رنگ کیف پولمان، خیابانی که برای قدمزدن انتخاب میکنیم، موسیقی که گوش میکنیم طبق قانون «مردم چی میگن» تغییر میکند...
«مردم» هیچوقت از ما راضی نمیشود، ما بزرگ میشویم، پیر میشویم، میمیریم!
به همین سادگی فرصت یک عمر و یک زندگی را فدای «مردم چی میگن»ها میکنیم و هیچ نتیجهای هم نمیگیریم.
آدم اگر هم میخواهد زندگیاش را، خودش را، همه چیزش را فدای کسی یا چیزی کند، فدای خدا کند، که اگر هم بمیرد دست خالی نمیرود، معامله با خدا دو سر برد است، اما «مردم» مثل یک ویروس میافتد به جان آدم ذره، ذره از «خود» یک شخصیت را میگیرد و باز هم راضی نمیشود، آنقدر «خود بودن» یک آدم را ازش میگیرد تا آن آدم بمیرد.
ما هم گاهی همین «مردم» میشویم، ما هم فارغ از همهی این حرفها، هرچقدر درس خوانده باشیم و ساعت مطالعهمان به ساعت خوابمان بچربد باز هم خیلیوقتها یک «مردم» هستیم!
به جای اینکه سرمان توی زندگی خودمان باشد تا گردن فرو رفتهایم در زندگی بقیه، کاش یاد بگیریم، اگر به جای وقت صرف کردن در اینکه «مردم» باشیم، وقتمان را صرف «خود» بودن میکردیم هم ما به رویاهایمان میرسیدیم، هم بقیه...
«مردم چی میگن» از دیدگاه من و تو به وجود آمده است، ما بهش آب دادهایم و ریشه دوانده، ما بزرگش کردهایم، ما بهش قدرت دادهایم، وگرنه او به تنهایی هیچی نیست...
همین امشب بیایید تصمیم بگیریم «مردم چی میگن» را نابود کنیم، رضایت خدا و خودمان برایمان در اولویت باشد، از فردا آن رنگی که دوست داریم بپوشیم، آن حرفهای که دوست داریم فعالیت کنیم، آن موسیقی که دوست داریم گوش کنیم و از زندگی لذت ببریم.
|ثریا شیری|
اول خدا ... دوم خدا ... سوم خدا ....... تهش خدا
بقیه هیــــچ و فنا .
اونجاییش درد داره که این برداشت ها و دیدگاه های شخصیشون میشه قضاوت... و امان از قضاوت :(