وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

ترس ِ از دست دادن

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۷ ب.ظ

وقتی یک‌بار کسی یا چیزی را از دست بدهی ترس ِ دوباره از دست دادن توی بدنت می‌ماند، کوچکترین اتفاقی این ترس را از اعماق ِ وجودت می‌کشاند می‌آورد بالا و می‌رساند به چشم‌هات، به گلویت، بغض می‌شوی و شروع می‌کنی به لرزیدن... منطق را نمی‌فهمی... ترس تمام ِ وجودت را می‌گیرد.
وقتی مامان، شبانه در بیمارستان ِ شهری که غریب بودیم فوت کرد آن کسی که از شدت ِ شوک ِ وارده از حال رفت، من بودم... آن کسی که زانوهایش انگار فلج شده بودند و به زمین افتاد، من بودم... از حال ِ بقیه چیزی نمی‌گویم چون واقعا در آن موقعیت کسی حواسش به دیگری نبود... اما نمی‌دانم چرا در همان موقعیت ِ بد چشمم که به پدر افتاد که سرش را روی شانه‌ی عمو گذاشته بود و با گریه می‌گفت: "عزیزم رفت" یکهو دلم خواست ضعیف نباشم... اگر ما مادرمان را از دست داده بودیم، او تمام ِ عشق و امیدش را از دست داده بود، رفیق ِ بیست‌ و چند ساله‌اش را از دست داده بود، همدم و همراه ِ روزهای خوب و بدش را از دست داده بود و اگر ما احساس تنهایی می‌کردیم، تنهایی ِ او صدها برابر بیشتر از ما بود که حالا مجبور بود علاوه بر غمی که در دل دارد هم پدر باشد و هم مادر، ما مادرمان را از دست داده بودیم اما پدر را داشتیم، برادر داشتیم، خواهر داشتیم. اما پدر، داغ پدر و مادر دیده بود و داغ دو برادر دیده بود و حالا عشق ِ زندگی‌اش را... وقتی دست‌های پدر دور شانه‌هایم حلقه شد دلم خواست بچه شوم و در آغوشش ساعت‌ها گریه کنم اما نمی‌دانم چرا دلم خواست دیگر ضعیف نباشم و در همان بیمارستان با آن‌همه اندوهی که داشتم سجده‌ی شکر به جا آوردم و گفتم: "خدایا قطعا این برای ما بهتر بود که تو صلاح بنده‌هاتو بیشتر از خودشون میدونی"... تمام ِ آن شب گریه کردم، فردای آن‌روز هم گریه کردم اما حواسم بود برادرم لباس ِ مناسب بپوشد تا دچار تب و لرز نشود، گریه کردم اما حواسم بود پدر قرص‌هایش را به موقع بخورد، گریه کردم اما حواسم بود خواهرها هم گریه کنند و هی غم را درون ِ دلشان تلنبار نکنند، اما کم کم گریه‌هایم به بغض تبدیل شد، آنقدر به خودم تلقین کرده بودم که باید قوی باشم که دیگر به زور اشک‌هایم از چشمم بیرون می‌آمدند و هی در دلم تلنبار می‌شدند و هی غمم را قورت دادم، بغضم را قورت دادم حتی یک‌باره تمام ِ حجم ِ تلخ ِ یتیم شدنم را قورت دادم و معده‌ام بنای ناسازگاری گذاشت، هی حرص خوردم و بروز ندادم و چند کیلو وزنم بیشتر شد، چند کیلو غم...
بعدها همین گریه نکردن‌ها و فریاد نزدن‌ها مایه‌ی افسردگی‌های روحی شد، حالا بعد از گذشت ِ مدتی از فوت ِ مادر می‌فهمیدم که در آن موقع گریه کردن از ضعف نبود و نیازی نبود تا به آن حد قوی باشم... اما کار از کار گذشته بود...
داشتم می‌گفتم: وقتی یک‌بار کسی یا چیزی را از دست بدهی ترس ِ دوباره از دست دادن توی بدنت می‌ماند، کوچکترین اتفاقی این ترس را از اعماق ِ وجودت می‌کشاند می‌آورد بالا و می‌رساند به چشم‌هات، به گلویت، بغض می‌شوی و شروع می‌کنی به لرزیدن... منطق را نمی‌فهمی... ترس تمام ِ وجودت را می‌گیرد.
دیروز تمام ِ آن روزهای تلخ ِ پایانی ِ سال ِ 92 و روزهای تلخ ِ آغازین ِ سال ِ 93 در ذهنم مرور شد... همان مشکل، همان اتفاقات... ترس ِ خفته در وجودم بیدار شده بود... ترس ِ دوباره از دست‌دادن ، ترس ِ دوباره غم دیدن، ترس ِ تنهایی...
هی عکس‌ها و نوشته‌های پزشک را برای این و آن فوروارد می‌کردم که: "این یعنی چی؟ خطرناکه؟ خطرناک نیست؟ درمان میشه؟" و باز هم می‌ترسیدم...
اما امروز باز هم می‌خواهم گریه‌هایم را قورت بدهم، ترسم را باز هم بخوابانم در اعماق ِ وجودم و اجازه ندهم هی بیاید پشت ِ پلک‌هام و بترساندم، آدم وقتی می‌ترسد توکلش را هم از دست می‌‌دهد، منطقش را هم از دست می‌دهد...
فقط یک خواهش از شما دارم... می‌شود برای پدرم دعا کنید که سلامتی‌اش را دوباره به دست بیاورد؟ 


+ طبق قرارمون سفرنامه تا آخر نوشته میشه + پست ِ نتیجه گیری.

اشک ما رو در اوردین بانو
خدا رحمتشون کنه!
خدا به پدر گرامی سلامتی عنایت کنه و سایشون بالای سرتون باشه!
عذر منو بپذیرین که باعث ناراحتیتون شدم.
خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه.
ان شاءالله سلامتی ِ همه ی مریضا.
بانو جانم ....
میتونم بفهمم چقدر بغض داری
چقدر فشار روته
و چقدر ترس توی دلت
سختیای زندگی آدمو روانی میکنه
از ته دل برای چیزی که خواستی دعا میکنم..
خدایا خودت یه کاری بکن...
مرسی پرتقال ِ مهربون ِ من :*
بکش دشواری ِ منزل به یاد عهد ِ آسانی.
بعدا موقع همون " گپ و گفت طولانی" یادم باشه ربط این دو بیت که این مصرع ازش هست رو برات بگم.
زهرا زودتر بیا... دلم تنگ شده برات خیلی :)
خدا تو دختر خوب رو برای پدرت نگه داره و اون عزیز رو برای شما.
نمی‌دونی چقدر خجل شدم وقتی خوندم و فهمیدم هرچند شاید به سن از من کوچیک‌تر باشی ولی چقدر بزرگمنش‌تر از من هستی توی زندگی...

فاتحه ای نثار روح مادرتون کردم و دست بردم به آسمون برای شفای عاجل پدرتون...
نظر لطف شماست...
خجالت چرا؟ ان شاءالله سایه پدر و مادرتون سالیان ِ سال در سلامت بالا سرتون باشه و حق فرزندی رو بجا بیارید.

ممنونم از فاتحه و دعا... :)
خدا رحمتشون کنه
ان شاء الله پدرتون هرچه زودتر خوب میشن
متشکرم آقای سین :)
خدا بابات رو برات حفظ کنه و.مامانت رو رحمت کنه عزیزم :)
مرسی مهردخت مهربان :)
بانو جآن این پستت واقعا حرف دل من بود :( خوش به حال شما که در نوشتن قوی هستین و براحتی حرف دلتونو نوشتین  تک تک جملات و کلماتتو درک کردم و میفهمم چقد سخته وقتی خواهر بزرگ باشی چقد سخته که احساس کنی مسئول تمام اعضای خانوادت هستی و از خودت بزنی که اونا کم نیارن . اینطور وقتا ادم میخواد قوی باشه اما با کوچکترین تلنگری میشکنه . ولی تنها مرحمت میشه اینکه خدا صلاح دونسته و خیرتو دراینه :)

از حضرت زینب مدد بگیر . سوره ی عصر رو بخون  خیلی صبر و تحمل ادمو بالا میبره : )

دعا میکنم که خود  پیامبر عیدی شمارو بده و با بهبود و سلامتی کامل پدرتون دلتونو دوباره شاد کنه :))
البته من دختر ِ کوچکتر هستم و دو خواهرم از من بزرگترن بانو جان :)
متشکرم از اینهمه انرژی مثبت بانو :)
ز هجران تو پرپر می زند دل
ز دل تنگی به هر در می زند دل
چو بلبل در فراق رویت ای گل
به دیوار قفس سرمیزند دل 
چقدر عجیب وقتی پستو میخوندم مطمئن بودم که این داستان یک پسره 
ولی تو نظرات همه شمارو بانو خطاب کردند 
خیلی مردی آبجی خیلی......... 
دمت گرم 
انشالله خدا به پدر تون سلامتی عطا کنه 
البته اسم نویسنده وبلاگ و قسمت درباره وبلاگ هم اسمم هست :)
شما لطف دارین...
ان شاءالله... و همینطور سلامتی ِ عزیزان ِ شما
بیا بغلم..
حمد شفا خوندم :)
حنای مهربون :)
خدا مادر رو رحمت بکنه ، اونا راحت میشن از این دنیا و میرن جای خوب،، دلتنگیش میمونه برای ما :-(
ایشالا سایه پدر سالم و سلامت سالها بالا سرتون باشه. بحق همین روزهای مبارک
ان شاءالله سایه ی پدر و مادر شما هم سلامت بالا سر شما باشه.
اگرچه خیر و صلاح بندگان دست خداست اما امان از این دلهره از دست دادن...

ان شا الله پدر هر چه زودتر شفا پیدا کنند
دعاگو هستیم ثریا جان.
مرسی از محبتت صبا جان :)
ان شالله حال پدر زودتر خوب بشه و این نگرانی شما هم برطرف بشه. 
امام علی یک سخنی داره که میگه بزرگترین گناه ترسه. همینطوری که خودت گفتی. ترس توکل رو از بین میبره. توکل داشته باش به خدا و دعا کن. 
ما هم حتما دعا گوئیم. ان شالله که زودتر حالشون خوب میشه.

مرسی ان شاءالله...
توکلتُ علی الله...
ثریای عزیزم...
کلماتم نمی رسونه منتهای بغض و دردی رو که بابت غمت دارم...بابت تک تک لحظه هایی که بهت سخت گذشته و ...الان فقط دلم می خواست به جای این کلمات تمام وجودت رو با تمام دردهات در آغوش بکشم بلکه مرحمی باشه بر قلبت...
از خداوند کریم عاجزانه می خوام که هوای تو و بابای مهربونت رو داشته باشه و سایه اش بالای سرتون مستدان باشه عزیزجانم 
مهربون ِ من :)
مرسی که حتی توی کامنت هم از محبت هات دریغ نمیکنی :*
سلام
خیلی متأثر شدم.خدا مادرتون رو بیامرزه. و ان شاءالله پدرتون رو براتون سلامت نگه داره. 
سلام
متشکرم...
خدا رفتگان ِ شما رو هم بیامرزه.
خدا رحمت کنه مادر و...
ایشالا سایه ی پدر ۱۲۰ سال در سلامتی بالا سرتون باشه
متشکر نار خاتون ِ مهربان...
ان شاءالله...
من الان بغضی ترینم دختر 
خدا مادر گلت رو رحمت کنه و ان شاء الله هرچه زودتر پدر نازنینت حالش خوب خوب خوب بشه 
صبیه جان...
ان شاءالله سایه ی عزیزانت بالا سرت باشه :)

ان شااالله خدا مادر رو قرین رحمت و آرامش قرار بده و روحشون همیشه شاد و پدرتون ان شاالله به زودی زود سلامتیشونو به دست بیارن .

یک وقتهایی هست آدم به خاطر دوستانش مومن میشه :) منم یکی از اون آدمای همیشه شاکی از خداوندم که وقتی دوستام طوریشونه میرم بغلش و ازش خواهش میکنم مراد دل دوستامو بده . ان شاالله پدرتون صد و بیست سال سایه شون بالای سرتون باشه .

ان شاءالله... آمرزش ِ تمامی ِ رفتگان و سلامتی ِ همه ی عزیزانمون :)

چه خوب... مرسی که دعا میکنی پدرم رو :)
ایشالا پدرتون هم خوب میشه .. نگران نباشین :)
ان شاءالله...
سلامتی کامل رو برای پدرتون از خداوند منان خواستارم...

ممنونم از محبت ِ شما.
براشون از ته ته ته دلم دعا می کنم
قول می دم
: )
متشکرم از اینهمه مهربونی :)
سلام عزیز دلم
صبور باش، همه ی ما برای شفای عاجل پدر مهربانت دعا میکنیم. انشالله خدا مزد صبوری های تو دختر فهمیده و مسئول را هر چه زودتر با سلامتی پدر و خانواده بهت میده.
روح مادرت شاد 
سلام لادن ِ مهربان...
متشکرم از دعای قشنگت...

خب من رمز ندارم که...:)
:)
چشم حتما دعا میکنیم 
اینشالله که شما هم توکلتون رو از دست ندین
ان شاءالله...
اشک ما رو در آوردی که بانو بزرگ و نه چه! 
واقعا به ایمانت غبطه خوردم وقتی توی اون شرایط سجده کردی و به صلاح دید خدا اعتماد! خدا سایه پدرت رو بالای سرت حفظ کنه و همیشه در کنار هم سالم و شاد باشین. 
چیزی نذر کن، مثلا برای فقیران، غذایی پولی حتی محبتی... انشاالله خدا به مهربونی هات رحم میکنه :)
ما برای مادرت رحمت و برای پدرت عافیت میخواییم از خدا، و برای خودت دل شاد :)
متشکرم بانوی عزیز :)
شما به من لطف دارین
چقدر سنگین و تلخ و ترسناکه! آدم حاضره هرچیزیو بده تا از دستش نده...

آرزو و طلب دعا برای سلامتی پدرتون دارم.
متشکرم از شما.
وای چقدر قشنگ درک کردم پستتون ُ :(
چون خودم هم دچار همین دردم  منتها طرف پدرم نیست :(
ان شالله که پدرتون سلامتیشون رو به دست بیارن و ماهم اینجا بخونیمش ُ کلی عشق کنیم :)

ان شاءالله که همه ی عزیزان ِ شما هم در سلامت باشن

سلام
انشا الله که چیزی نیست و به خیر می گذره .
سلام
ان شاءالله
خیلی ناراحت شدم، ترسِ از دست دادن، گاهی از خودِ از دست دادن سنگین تر میشه

خدامادرت رو رحمت کنه و ان شاالله سایه ی پدرت همیشه سلامت بالای سرتون باشه
ممنونم رهای مهربان :)
سلام ثریای عزیزم ...
مهربونم
خیلی دلم برات تنگ شده بود بانو

نوشتتو درک می کنم ...دلتنگی تو ...غمتو ...افسردگی ...همه و همه .
میفهمم وقتی پدر یا مادر میرود چه ترسی برای از دست ندادن دیگری پیدا می کنی ...
ولی خدایی هست که حواسش عجیب بهته ...
ترس رو جایگزینه ایمان کن ..
سلام گل بهار ِ همیشه دوست داشتنی
دل منم برا شما تنگ شده بود بانو :)
دعا میکنم که پدر عزیزتون هر چه زودتر سلامتیشون رو بدست بیاورند. آدم هیچ وقت سر از کارهای خدا درنمیاره میگن توی هرکارش یه حکمتی هست. پس توکل کن به خدا ان شاالله که همه چیز به خیر بگذره.
متشکرم...
ان شاءالله سلامتی همه ی عزیزان شما
سلام دوست مهربانم :)
با تمام قلبم برای پدر نازنینتون دعا میکنم. ان شالله سلامتیشونو به دست بیارن و سایه مهربانشون بالای سر شما باشه.
سلام بانوی خوش قلب :)
ممنونم از مهربونی شما :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">