وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

دیداری با خودم

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ
طولانیه ولی بخونیدش :دی

این پست مربوط به سه سال پیش، همین روزه... یعنی 27 مهر 1392 (من 22 ساله بودم)

توی تموم این سالها خواب های عجیب غریب ِ زیادی دیدم ولی اونی که دیشب دیدم اولین دفعه بود که میدیدمش ... این شما و این هم خواب ِ بانوچه :
ولی قبل از تعریف کردن خواب باید یه تفکیک ِ اسمی واسه خودمو و ثریای هفت ساله بذارم که متن گیج کننده نباشه ... اسم هفت سالگیم همون "ثریا" میمونه ... 22 سالگیمم که "من" میشه دیگه :دی

« با حمید و همسرش نشسته بودیم و حرف می زدیم می گفت حمید همش از خاطرات اون سال ها می گفت و اینکه همش با تو بازی می کرده (که البته این قسمتش تو واقعیت هم برام اتفاق افتاده بود یعنی واقعا همسر حمید این چیزا رو عید امسال (سال 92) گفته بود بهم) بعد نمی دونم چی شد یهو تو یه موقعیتی قرار گرفتیم که یعنی چند ساله پیشه ... یعنی من به چشم داشتم بچگی های خودمو می دیدم ... همه ی آدما برگشته بودن به همون چند سال ِ قبل ، من هفت / هشت ساله بودم ، وایساده بودم و داشتم خودمو می دیدم با همون موها و تیپی که تو ذهنم بود ...
ثریا داشت بازی می کرد یهو حمید ِ هجده ساله اومد و رفت طرفش یه چیزی بهش داد و بعدشم بغلش کرد و ثریا غش غش می خندید ، من اما هنوز شوکه بودم و نمی تونستم باور کنم که دارم با چشمای خودم هفت سالگیمو می بینم بعد ِ چند دقیقه که ثریا و حمید بازیشون تموم شد مامانم رفت دست ثریا رو گرفت و آوردش طرف من ... ثریا یه لبخند خوشگل رو لباش بود سلام کرد جوابشو دادم و دستمو دراز کردم که دستشو بگیرم ... اونم دستشو گذاشت تو دست من ، داشتم پس میفتادم ، باورم نمیشد دستای هفت سالگیم توی دستای بیست و دو سالگیمه ... یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم محکم بغلش کردم و بوسیدمش اونم همش لبخند می زد ، توی خوابم یه جاهایی حس مادری رو داشتم که به فرزندش داره ، یه جاهایی حس خواهر بزرگتر به خواهر کوچیکترش ، چون واقعا برام غیر قابل باور بود که اونی که رو پاهام نشسته و همش داره لبخند میزنه و می خنده خودمم ، جالب اینه که مامانمو میشناخت ، همه رو میشناخت فقط من و طوطی (خواهر نویز) و داداشم رو نمیشناخت چون فقط ما تو زمان ِ الانمون بودیم و بقیه برگشته بودن به شکل و شمایل ِ چند سال ِ پیششون ... طوطی بهم گفت بذار منم بغلش کنم ... ثریا هنوز داشت با ذوق لبخند می زد ، دلم نمی اومد بذارم از رو پام بلند شه ، قلبم داشت تند تند می زد و همش سفت بغلش می کردم ولی دیگه طوطی هم گناه داشت خب ، طوطی داشت به ثریا می گفت بیا ... بیا ... ثریا همچنان با لبخند بلند شد رفت پیش طوطی ولی رو پاش ننشست (دلم خنک شد) ، بعد دوید رفت سمت مامانم ، بعدشم که یکم پیش مامانم بود رفت پیش بابام و بعدش دوباره رفت که با بچه ها بازی کنه رفتم سمت مامان گفتم مامانی من که چشمام مشکیه پس چرا بچگیام چشمام آبی ِ مات (متمایل به خاکستری) بوده ؟ مامان گفت : این موارد تو فامیل زیاده ، که هرچی بزرگتر میشن رنگ چشماشون کم کم عوض میشه ، مثل عمو میم ، مثل علیرضا ، مثل سجاد (داداشم)، ولی بازم برام تعجب برانگیز بود چون عکسایی که از خودم دیده بودم بچگیامم چشمام مشکی بود ، بعد دوباره ثریا اومد دستشو گرفتم گذاشتمش رو پام و هی بوییدمش و بغلش کردم و ماچ و اینا ، اونم باز با همون لبخند هی نیگام می کرد بهش گفتم : میدونی من کی ام؟ گفت نه گفتم من جوونیای تو هستم ، بیست و دو سالگی ِ تو ام ... یهو غش کرد از خنده که یعنی جک ِ باحالی بود هر کاری کردم باورش نشد !
بعد بهش گفتم نقاشی هم می کشی ؟ گفت آره خانم معلممون گفته تو از همه بچه های کلاس قشنگ تر نقاشی می کشی ! تو دلم گفتم باز خوبه بچگیام نقاشیم خوب بوده ... گفتم خوب میری دفترچه نقاشیتو بیاری نگاش کنم ؟ رفت تو خونه زود برگشت و گفت : داداشی الان خوابه اگه برم تو سر و صدا میشه بیدار میشه ! گفتم داداشی که اونطرف وایساده ، بعد به اون سمتی که داداشم وایساده بود اشاره کردم یه نگاهی به داداشی انداخت و دوباره خندید و گفت نههههه داداشی ِ خودمو میگم بیا نیگا کن و من یواشکی تو اتاق سرک کشیدم و بچگیای داداشمو دیدم با همون موهای تقریبا زرد و لباسای زردش که خوابیده بود و دلم خواست برم سر تا پاشو بوسه بارون کنم بعد برگشتم داداش ِ بیست سالمو صدا بزنم که بیا بچگیهای خودتو ببین ولی ترسیدم داداش ِ 4 سالم از خواب بیدار شه دیگه صدا نزدم ... بعد ثریا دوباره با بچه ها بازی می کرد به مامان گفتم : مامان هرچی بهش میگم من ، بیست و دو سالگی ِ توام باورش نمیشه ! مامان یه نگاهی بهم کرد که یعنی از بچه چه انتظاری داری ؟ بعد من رفتم دنبالش که باز بغلش کنم دیدم حمید دستشو گرفته و دارن با هم شکلات می خورن ، نشستم رو پله ها و هی نگاش کردم ، به هفت سالگی های خودم نیگا میکردم و به این فکر میکردم که من چرا تو بیست و دو سالگی خاطرات ِ کمی از بچگیم تو ذهنم هست ... همیشه فکر میکردم یه دختر ساکت بودم که می نشستم یه گوشه و تا زمانی که یه بچه ی همسن خودم پیدا نکنم بازی نمیکنم ولی الان همش داشتم می خندیدم و از این ور به اون ور می رفتم و بازی می کردم بعد دوست داشتم برم دستشو بگیرم که برام حرف بزنه ، خواستم برم به همسر حمید بگم که به شوهرش بگه هفت سالگیمو دو دقیقه به من قرض بده بعدش یادم اومد عه عه عه حمید که اون موقع هنوز ازدواج نکرده بود و هجده سالش بود پس از من کوچیکتر بود رفتم پیشش با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم بده به من خودمو ... که همه زدن زیر خنده ، خودمم از جمله ی خودم خندم گرفته بود ثریا هم داشت می خندید یهو بغلش کردم و لپاشو بوسیدم که از خواب بیدار شدم .

+ حمید زمانی که من هشت سالم بود ، سرباز ِ بابام بود ، یه سرباز هجده ساله که هر وقت میومد خونمون من بدو بدو می رفتم طرفش و با هم سرگرم بودیم بس که شیطنت میکردیم ... و عید امسال (که اینجا منظور عید 92 هست) بعد از 13-14 سال بی خبری همراه با زن و دو تا بچش اومدن خونمون و من واقعا خوشحال شدم چون این سالها خیلی دلم هواشو میکرد و دوست داشتم ببینم هنوز شیطونه یا نه !

+ این خوابی که من دیدم با توجه به حضور حمید باید تو زمان هشت سالگیم باشه ولی نمیدونم چرا هفت سالم بود و اینکه از لحاظ قیافه و اینا هم یه چیزی تو مایه های 4-5 سالگیمو می دیدم ... یعنی زمان بندی ِ خواب واقعا مسخره ست :دی

+ وقتی از خواب بیدار شدم واقعا دلم برای هفت سالگیم و اون ثریای توی خواب تنگ شده بود و هنوز قلبم تند تند می زد کاش بازم ببینمش !

+ کاش یه شبم خواب ببینم رفتم پیش ثریای سی ساله :دی

+ من همیشه چشمام مشکی بوده (قهوه ای ِ خیییییییییییلی تیره) ولی تو خواب آبی ِ متمایل به خاکستری بود و اینکه برق چشمام نسبت به الان کمتر بود و همشم می خندیدم تازه ... این گریمور خوب گریمم نکرده بود من چشم مشکیمو میخوام فقط :دی

+ الان که این خواب رو دیدم یه جورایی آرومم نمیدونم چرا ، شاید چون شیطنت های بچگیمو ، خوشبختی ِ بچگیمو ، شادی ِ بچگیمو به چشمای خودم دیدم ... شایدم این خواب یه پیام بوده از طرف ثریای هفت ساله که بگه ببین چقدر شاد بودم ... شاد باش تو هم ... نمیدونم ... تعبیر شما چیه از خواب ؟



+ پست پایین هم جدیده !

چقدر قربون صدقه بچه گی هات رفتی..  :)
دوست داشتنی بود تو خواب :))
ولی تو خواب آبی ِ متمایل به خاکستری بود


+چه تجربه ی خاصی !!
تجربه ی خیلی متفاوتی بود برام
چه تو خواب قربون صدقه خودت رفتی هی:))
واای نمیدونی چه ذوقی داشتم :))
خوشی ها کم شده ولی تموم نشده...مراقب خوشی هاتون باشید و برای حال خوب همه دعا کنید.
ان شاءالله.
وااااهاااای :)))))
:دی
عزیزم ^___^
باهات موافقم.همه چی دست خدا و بعد دست خودته 
:)
بعد من تنها خواب های واضحم دیدن یه بخش از هشدار برای کبری یازده بود و دزدیده شدنم تو خونه ی عمه که جفتش قبل ده دوازده سالگی رخ داد. برو سجده ی شکر به جا بیار -_-
حنانه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">