وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پنج شنبه ی ستاره دار» ثبت شده است.

129. پنج شنبه ی ستاره دار

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ب.ظ

برداشت یکم:

داشتم توی خیابون سنگی ِ بوشهر قدم میزدم و فکر میکردم کارم چقدر زمان میبره که تا قبل از ظهر خودمو برسونم خونه و به شدت از گرمای هوا اذیت میشدم و همزمان به این فکر میکردم که چرا ششم ِ آبان هستیم و بوشهر اینقدر گرمه، حتی از بندر ِ ما هم گرمتر، توی همین فکرا بودم که یه آقای مُسن اومد جلو و گفت: علیک سلام. متعجب از این طرز سلام کردن وایسادم و گفتم: سلام. کلی احوال پرسی کرد و در آخر گفت: میدونی چرا اومدم جلو بهت سلام کردم؟ گفتم: نه. گفت: بخاطر حجابت. ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبام و تشکر کردم، ادامه داد و گفت: این حجاب رو که دیدم از درون شاد شدم... ان شاءالله که خدا و امام حسین (ع) و فاطمه زهرا (س) نگهدارت باشن دخترم... برو مزاحمت نمیشم، برو به کارت برس. نمیتونم توصیف کنم که چقدر حالمو خوب کرد، چقدر گرما رو فراموش کردم و چه روز خوبی برام ساخت این لحن مهربون... کاش یاد میگرفتیم وقتی میخوایم به کسی بابت ِ اشتباهش یا پوششی که مورد قبول ما نیست تذکر بدیم هم همینطور دوستانه و با لبخند تذکر بدیم. 


برداشت دوم:

عمیق نگام کرد و گفت: من در وجود تو این قدرت رو میبینم که آینده ی روشنی برای خودت میسازی، تو از طرز حرف زدنت و حتی برخوردت مشخصه که چطور آدمی هستی و از یک خانواده ی اصیل. احسنت به پدرت که اینقدر به تو اعتماد داره و اجازه داده توی اجتماع باشی تا بتونی اینقدر محکم باشی و مردونه از پس خودت بر بیای. شاید توی دلت بگی "به تو چه ربطی داره" اما من به تو افتخار میکنم... من این رو در وجود تو میبینم که میتونی به هر اونچه که میخوای برسی.


برداشت سوم:

خسته و کوفته و طبق معمول با سردرد، از بوشهر رسیدم و همین که لباسامو عوض کردم و برای بابا توضیح دادم چیکارا کردم اومدم دراز کشیدم و گوشیمو چک کردم که دیدم پیام فرستاده: مرسی که هستی ثریا.


امروز رو اگر بخوام توی دفترم یادداشت کنم، باید بنویسم روزی که یه غریبه حالمو خوب کرد، روزی که کسی توانایی هامو دید، روزی که حضورم برای کسی مفید بود.



جامانده: بیان ِ جان، ای رسمش نی توی باکس رنگات، بنفش رو نذاشتی. خدا وکیلی چی ازت کم میشد عامو؟


پیوندهای روزانه رو در یابید.