وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفاقت» ثبت شده است.

رفیق ِ روزهای خوب، رفیق ِ خوب ِ روزها

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
ما با هم خیلی فرق داریم... از تفاوت در سلیقه مان موقع ِ خرید گرفته، تا حتی برداشت هایی که از اتفاقات ِ متفاوت داریم.
ما حتی روزهای اولی که همدیگر را دیدیم خیلی از هم خوشمان نمی آمد. به اجبار به روی همدیگر لبخند می زدیم... به اجبار به همدیگر سلام میکردیم و سعی می کردیم فاصله ی بینمان از اینی که هست، کمتر نشود... شاید طولانی ترین دیالوگمان این بود که تو از من ساعت را می پرسیدی و من جواب میدادم.
نمیدانم چه شد، که فاصله کمتر شد، از همدیگر خوشمان آمد... با همدیگر نامه نگاری کردیم... برای هم حرف زدیم... به اندازه ی تمام ِ سال هایی که ما بودیم و دیگری نبود... یعنی دیگری هم بود، اما یک جای دیگر از این زندگی... شاید بارها از کنار همدیگر رد شده بودیم اما هر کدام برای دیگری غریبه بودیم...
کارمان شده بود از هر دری حرف زدن، از رازهای مگوی توی دلمان پرده برداشتن، از نگرانی هایمان سخن گفتن... حتی وقتی از هم جدا می شدیم گوشی ِ تلفن در دستانمان داغ می شد و حرفهایمان تمامی نداشت... ناراحتی هایمان را با نامه به همدیگر اعلام میکردیم، توضیح می دادیم که من از فلان رفتارت به این دلیل ناراحت شدم و دلیل آن رفتار اشتباه من که تو را ناراحت کرد، این بود... بعدها با جاری شدن ِ همین واژه های گلایه آمیز روی کاغذ ناراحتیمان هم از بین می رفت.
به هم نزدیک شدیم، آنقدر که دوستان صمیمی و نزدیکمان لب به گله گشودند... کار از این حرف ها گذشته بود... ما در اوج دوری و تفاوت و فاصله به همدیگر نزدیک شده بودیم و این یک حس ِ زودگذر ِ زمان ِ نوجوانی نبود...
ما حتی متفاوت درس خواندیم، متفاوت ادامه دادیم... دو سال در دانشگاه های متفاوت، با آدمهای متفاوت رفتیم و آمدیم... اما باز از همدیگر فاصله نگرفتیم...
دو سال از شهر رفتم اما باز هم تو در صدر ِ لیست ِ افکارم بودی...
با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم، با هم اشتباه کردیم و با هم درس گرفتیم... شاید این ها تنها تفاهم ِ ما در این چند سال بوده باشد...
خب، شاید این هم خواست خدا بوده است که هنوز در این چند سال در سخت ترین روزهای زندگیمان آن دیگری کنارمان نبوده...
مثلا روزی که تو در بیمارستان بستری بودی و عمل جراحی داشتی من اصلا در شهر نبودم... تنها کاری که توانستم برایت بکنم این بود که فورا بعد از تمام شدن کلاسم با تو تماس بگیرم و صدایت را بشنوم...
یا روزهایی که مادرم رفته بود و غم، حجم عمیقی از وجودم را در برگرفته بود تو نبودی... و تنها کاری که توانستی بکنی این بود که با من تماس بگیری و صدایم را بشنوی...
ما، یک جور عجیب و متفاوتی با همدیگر عاشقانگی کردیم... اکثر خیابان های شهر به قدم زدن های بی هدف ما آشنا هستند و صد البته دلتنگ...

روزگارمان هم متفاوت شد... گرفتاری ها و غم هایمان تفاوت ِ زیادی با همدیگر داشت... اما باز هم کنار هم ماندیم...
نه من غم های تو را تجربه کرده ام و نه تو غم های مرا... اما شاید روا باشد بگویم در این غم ها نزدیکترین فرد در عین دوری به همدیگر بوده ایم.
ما با هم به خرید می رویم، در انتخاب اجناس ِ خریداری شده هیچوقت با هم به تفاهم نمی رسیم، اما باز هم با هم به خرید می رویم...
تو دلتنگی ات را، دوست داشتنت را، زبانی ابراز میکنی، یکهو وسط ِ صبحانه خوردنم، تماس میگیری و می گویی: "دلم برات تنگ شده"
اما من دلتنگی ام را جور دیگری ابراز میکنم، یکهو در بی برنامه ترین حالت، به تو پیامک می دهم: "برنامه ی امروزت چیه؟" این یعنی که من دلم برای تو تنگ شده است و دوست دارم ببینمت.
ما از همدیگر ناراحت می شویم اما قهر نمی کنیم... تو دوست داری زیاد با همدیگر تماس بگیریم... من دوست ندارم زیاد تلفن صحبت کنم... تو گله میکنی... تهدید می کنی که دیگر به من زنگ نمیزنی... اما دو روز بعد باز هم زنگ می زنی... و هیچکداممان به روی خودمان نمی آوریم که چه شد.
ما تاکنون در این ده سال رفاقت با هم قهر نکرده ایم... و این بزرگترین سوال من در این سال هاست: "راستی چه شد که اینهمه تفاوت ما را به هم نزدیکتر می کند؟"


+ مهر ماه ِ سال 85 ِ دست ِ تقدیر کاملاً غافلگیرانه ما را با هم همکلاس کرد... و حالا مهر ماه ِ 95... برای این 10 سالی که گذشت... و برای بودنت... به خودم میبالم نگار :)