وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است.

پویش "کمکی ازم برمیاد؟"

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ

یه روز بلاگفا یهو ترکید. بدون هیچ توضیحی. و بعدش هم هیچ دلجویی‌ای صورت نگرفت. این‌روزها گرچه فضای وبلاگ‌نویسی خیلی خلوته و مثل اون زمان‌ها نیست ولی همینایی که کم و بیش دارن می‌نویسن زخم‌خورده هستن و واقعا دیگه تحمل یه سونامی دیگه رو ندارن. به دعوت آقای صفایی‌نژاد قراره راهکارهایی برای حل مشکلات بیان ارائه بدیم. من هم می‌نویسم هرچند مواردی که توی ذهنم بود رو دوستان گفتن و تکرار مکرراته و انتشار این پست بیشتر به منظور تایید پیشنهادات دوستان هست.

من به عنوان یک وبلاگ‌نویس، بخاطر کمک به بیان و حل مشکلاتش، بخاطر حفظ این فضا که کلی خاطرات خوب برامون رقم‌ زده حاضرم اگر کمکی از دستم برمیاد انجام بدم.

- در خصوص درآمدزایی از طریق فروش امکانات و تبلیغات موافقم اما باید قشر محصلی که درآمدی ندارند هم لحاظ بشه و قیمت‌ها به نحوی انتخاب بشه که کسی بخاطر درآمدنداشتن وبلاگش رو تعطیل نکنه و بره. اگر تبلیغات بیشتر بشه فکر می‌کنم حتی بیشتر از خرید امکانات از سمت کاربران بتونه راهگشا باشه.

- در این فضا، قطعا افراد زیادی هستن که دانش و هنری دارن اما امکانات و فضای عرضه و درآمدزایی از اون رو ندارن. اگر بیان بتونه با فراهم‌آوردن بستری برای فروش بیشتر و یک‌جورهایی کمک در بازاریابی به این افراد کمک کنه، درصدی از سود فروش به بیان تعلق بگیره.

- قالب‌های آماده بیان می‌تونن متنوع‌تر و بهتر بشن، به این صورت که بیان می‌تونه با دریافت هزینه، یک قالب اختصاصی شخصی به کاربر سفارش‌دهنده بده. کاری که الان خیلی‌ها دارن انجام می‌دن.

 

اسم شخص خاصی رو نمی‌برم، ولی لطفا هر کس این پست رو خوند، اگر ایده‌ای داشت در این پویش شرکت کنه. حتی اگر ایده‌ای نداشتید شرکت کنید. این یک پویش هم برای هم‌فکری و هم تعیین‌تکلیف هست.

به روایت بازیگر نقش اول، که من بودم!

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ

بچه که بودم، بابا یک دوربین فیلم‌برداری داشت که ضبط اکثر مناسبات فامیلی را انجام می‌داد البته بدون درآمدزایی و همین‌طور مرامی. از فیلم بدرقه و استقبال از حاجی و کربلایی‌های فامیل و محل گرفته تا فیلم عروسی و تولد. دست‌کم ده مراسم عروسی را به یاد دارم که در آن‌ها مامان به جای اینکه مثل باقی مهمان‌ها، یک گوشه نشسته باشد در حال فیلم‌برداری بوده. وقتی برنامه‌های مهم قسمت آقایان هم می‌رسید فوری دوربین را به بابا می‌رساند که هیچ صحنه  مهمی از دست نرود.
نوجوان بودم که من و برادر و خواهرها به راحتی با دوربین فیلمبرداری کار می‌کردیم و از یک جایی به بعد به وسیله‌ای برای سرگرمی‌مان تبدیل شد. البته که بابا هیچ‌وقت جلوی این‌کار ما را نمی‌گرفت چون معتقد بود باید به استعدادهایمان فرصت شکوفایی بدهیم. قضیه از آن جایی شروع شد که یک روز ظهر تابستان، آبجی صفورا هنرنمایی‌اش گل کرد و تصمیم گرفت هندوانه را به سبک نقش خشایار در سریال زیر آسمان شهر بخورد! همانقدر با سر و صدا و متشنج‌کننده اعصاب! آبجی حوریا دوید از توی اتاق دوربین فیلم‌برداری را آورد و از او فیلم گرفت. بعد همین‌طور از هنرنمایی‌های دیگرمان هم فیلم‌برداری کردیم. بابا و مامان خواب بودند و حوصله‌مان سر رفته بود یک نوار فیلم مربوط به استقبال از حاجی ِ همسایه هم توی دوربین بود که البته دیگر نیاز نداشتند. چون که فیلمشان را به سی‌دی تبدیل کرده بودیم و تحویلشان داده بودیم. بعد تصمیم گرفتیم که یک فیلم بازی کنیم. نویسنده هم آبجی حوریا بود که البته سناریو را همان‌طور شفاهی به ما می‌گفت. هر سکانس که تمام می‌شد قصه سکانس بعدی را می‌گفت. همین‌قدر راحت!
برای تیتراژ ابتدایی و انتهایی فیلم، روزهای اول که هنوز مبتدی! بودیم اسامی و نقش‌ها و مسئولیت‌ها را روی کاغذ می‌نوشتیم و به هم‌دیگر می‌چسباندیم که به یک نوار کاغذی بزرگ تبدیل شود و بعد دور یک چوب آن را می‌چرخاندیم. بعد دوربین را روبروی دیوار تنظیم می‌کردیم و با آغاز فیلم‌برداری کاغذ را آرام به پایین می‌کشیدیم و کاغذ می‌چرخید و باز می‌شد و یکی‌یکی هر اسم و مسئولیتی از بالای دوربین وارد کادر می‌شد و به پایین می‌رفت. موسیقی متن؟ صدای زنده خودمان که با دهان آهنگ می‌زدیم و البته سایه سرهایمان که روی دیوار افتاده بود!!! روزهای بعد که کمی کارکُشته! شدیم همه عوامل و نقش‌ها را با کامپیوتر نوشتیم و آهنگ هم از کامپیوتر پِلِی می‌کردیم و دوربین از صفحه کامپیوتر فیلم‌برداری می‌کرد.
در آن تابستان حسابی سرگرم شده بودیم و کار هر روزمان این بود که یک‌دور سناریو را با هم مرور کنیم و بعد شروع کنیم. از فیلم دوم به بعد، آبجی حوریا سناریو را روی کاغذ پیاده می‌کرد و نقش‌ها را تعیین می‌کرد و آبجی صفورا هم فیلم‌بردار و کارگردان بود. مامان هم با خوراکی و بستنی در آن‌روزها حسابی از ما پذیرایی می‌کرد. آنقدر سرگرمی جدید به ما و پسر و دخترهای عمه و عمو و دایی چسبیده بود که چند فیلم کوتاه در همان روزها بازی کردیم و شب‌ها همان فیلم را از تلویزیون خانه برای خانواده‌هایمان پخش می‌کردیم.
یکی از این فیلم‌ها "س مثل سیاوش" بود که آخر فیلم به این نتیجه رسیدیم که وقتی نقش اول فیلم، من در نقش "نگین" هستم چرا اسم فیلم باید نام یکی‌دیگر از کاراکترها باشد؟ پس اسم فیلم را خیلی شیک به "ن مثل نگین" تغییر دادیم. یکی از همان‌روزها که سر فیلمبرداری همین فیلم بودیم، میز و صندلی را گذاشته بودیم توی حیاط نزدیک باغچه که مثلا در پارک فیلمبرداری شده است بعد مامان از آنطرف داشت گل‌های باغچه را آب می‌داد ما هم حسابی خوشحال بودیم که ببین بارانمان هم جور شد. حالا این که باران در یک روز کاملا آفتابی تابستان آن‌هم وقتی هیچ‌کدام از بازیگران خیس نمی‌شوند چقدر غیرطبیعی‌ست، مسئله‌ای بود که سعی می‌کردیم بهش فکر نکنیم. قصه فیلم این بود که دختر ساده و خوبی مثل نگین که من باشم و دوستم که دخترعمه بود در یک گروه پخش مواد مخدر که سر دسته آن‌ها سیاوش (پسرعمو) و دوستانش که برادر و پسردائی‌ام بودند وارد شده‌اند. یک روز توی پارک دور میزی نشسته‌اند و در حال پاستور بازی کردن با آهنگ پس‌زمینه "چشمون من تو رو می‌خوان، خواب رو بهونه می‌کنن / تو عالم خیالشون تو رو نشونه می‌کنن" با صدای شیلا هستند که ناگهان مامور نیروی انتظامی سر می‌رسد و همه فرار می‌کنند. راستش قرار نبود فیلم به این زودی به انتهایش برسد. یعنی قرار نبود در آن قرار توی پارک مامور نیروی انتظامی سر برسد و همه متواری شوند، سناریو چیز دیگری بود کلا. اما ظهر بود و بابا از محل کارش به خانه برگشته بود. در حیاط که باز شد و بابا با لباس نیروی‌انتظامی سوار بر موتور وارد حیاط شد ما همه فرار کردیم. فیلمبردارمان به جای اینکه کار ضبط فیلم را متوقف کند اول دوربین را به در حیاط می‌برد که مامور نیروی انتظامی وارد می‌شود و بعد از ما فیلم می‌گیرد که در حال جیغ زدن از روی صندلی‌ها بلند می‌شویم و بعد دوربین فرار سیاوش را فیلمبرداری می‌کند که دوستانش را رها کرده و دست دو بازیگر فیلم یعنی من و دخترعمه را گرفته و دارد فرار می‌کند. همین جا فیلم به پایان می‌رسد. یک پایان باز که دیگر ادامه ندارد و همین فیلم ناتمام را هر شب برای خانواده‌ها پخش می‌کردیم و باز به سکانس آخر که می‌رسیدیم باز مثل روز اول از خنده روده‌بُر می‌شدیم. آن فیلم آخرین فیلم گروه هنری "سیما فیلم" شد که رئیسش آبجی صفورا بود. چون بعد از آن مهرماه رسید و مدرسه‌ها باز شد.

 

آن روی دیگر این روزها...

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ق.ظ

نمی‌دونم چندمین روز قرنطینه‌ی ماست. آمارش از دستم در رفته. توی این مدت جز یه‌بار که همکارم آقای صاد به خونه‌مون اومد و بعد از رفتنش با مواد ضدعفونی‌کننده به مبل حمله کردم، دیگه کسی به دیدنمون نیومده. هفته گذشته هم پدر و برادرم که برای انجام یه کار اداری به بوشهر اومده بودن به دیدنم اومدن اما پاشون رو از چارچوب در داخل‌تر نذاشتن. فاصله‌مون یک‌متری می‌شد، پنج‌دقیقه‌ای ایستادن، ابراز دلتنگی کردن و بعد از ارائه توصیه‌های بهداشتی لازم خداحافظی کردن و رفتن. مابقی روزها نه کسی اومده و نه کسی رفته. تنها ارتباطم با آدم‌های آشنای زندگیم از طریق تماس صوتی تلفنی و تصویری بوده. هر چه از روزهای قرنطینه‌م می‌گذره و دلتنگیم برای خانواده بیشتر می‌شه، عصبانیتم از هم‌وطنایی که قرنطینه رو شکسته‌ن هم بیشتر می‌شه. جالبه هر کدوم توجیهی برای این کارشون دارن، توجیهی که شاید فقط خودشون رو قانع می‌کنه.

امسال اولین سفره هفت‌سین خونه مشترک ما بود و اولین نوروزی که لحظه‌ی سال‌تحویلش رو کنار خانواده‌م نبوده‌م. از دلتنگی لحظه تحویل سال چیزی نمی‌گم، همین‌قدر بگم که تصور اینکه لحظه تحویل‌ سال تنها و در خونه خودمون باشیم رو نمی‌کردم و چون اولین سالیه که توی خونه مشترکمون هستیم طبیعتا مواد و ابزار لازم برای تدارک یه سفره هفت‌سین بی‌نقص هم مهیا نبود. نمی‌خواستم از بیرون چیزی بخرم و باید یه جوری با هر چه که توی خونه بود سر و تهش رو هم می‌آوردیم. سرکه، سیب و سکه در خونه موجود بود. به جای سبزه قرار بود سبزی بذاریم و ساعت و سیب‌زمینی. از حبه سیر داخل شیشه خیارشور هم برای سین هفتم استفاده کردیم و هفت‌سینمون تکمیل شد. این مدیریت بحران! تجربه متفاوت و البته کمی شیرینی بود که مقدار زیادی دلتنگی چاشنی‌ش شده بود.

قسمت سخت ماجرا اون‌جا بود که بعد از تماس تصویری با خانواده‌هامون، حالا باید با دایی و خاله و عمو و... تلفنی صحبت می‌کردیم و عید رو تبریک می‌گفتیم. افرادی مثل من که سر جمع دو جمله تعارفی بیشتر بلد نیستن این‌جور مواقع یا لال می‌شن یا سوتی می‌دن. همین چند وقت پیش وقتی دوستم با من تماس گرفت که بابت فرستادن بسته پستی‌ تشکر کنه بعد از استفاده از کلماتی مثل: "خواهش می‌کنم"، "قابلتو نداشت"، "کاری نکردم"، "یه هدیه ناقابل بود"، "امیدوارم خوشت بیاد"، دیگه کلمه کم آوردم اما دوستم هنوز داشت تشکر می‌کرد و باید چیزی می‌گفتم: "به پای جبران محبت‌های شما نمی‌رسه". که گفتم و یعد از گفتنش و سکوتی که حاکم شد فهمیدم چی گفتم. خیلی ریلکس مکالمه رو ادامه دادیم تا قطع کرد و بعد خودمو انداختم زمین و حالا نخند کی بخند. تازه نتونستم آبروداری کنم و به دوستم پیام دادم که تو چطور متوجه این سوتی بزرگ نشدی که اونم گفت متوجه شده و چون دیده من به روی خودم نمیارم به گوشاش شک کرده :))

حالا باید زنگ می‌زدم به خاله و دایی و زن‌عمو و... و چقدر سخت بود. آسون‌ترین راه این بود که مکالمه رو در حالی انجام بدم که گوشی روی حالت اسپیکر هست و هر چیزی که می‌گفتن و کم میاوردم یه نگاه به حسن می‌کردم و اون تقلب می‌رسوند. لحظات نفس‌گیری بود که خدا رو شکر به سلامتی ازشون عبور کردم.

گرچه این روزهای قرنطنیه سخت و تلخ می‌گذره و واسه من و خیلیای دیگه همراه با دلتنگی هست. اما جنبه‌های مثبتی هم داره. مثلا امشب برای اولین‌بار در عمرم اقدام به پختن نون کردم که نتیجه مهم نیست نیت مهمه :دی

 

+ عیدتون مبارک، براتون سال خوبی آرزو می‌کنم. پر از اتفاقات قشنگ، پر از عشق، پر از پول و برکت و سلامتی و دوستی و موفقیت :)