ششمین سال...
حسن حواسش نیست و ویس یکی از دوستانش را پلی میکند که در یک گروه در مورد فوت یکی از همشهریانشان صحبت میکند، ابتدای فایل صوتی میگوید: "خوشا روزی که ما در خانه مادر داشتیم"، حسن نگاهم میکند و بیقرار هندزفری را وصل میکند. تا نگاهش را از من بگیرد نگاهم را از مانیتور لپتاپ برنمیدارم و بعد از آن فرو میریزم. از صبح من برای او نقش بازی کردهام و او برای من. میگوید از صبح حواسم بود که ثانیهای فرصت غمگین شدن بهت ندهم. اما فرصت نمیخواهد. این غم همیشگیست، در قلب و ذهنم همیشه هست. فقط جرقهای مثل همان که آن آقا گفت، کافی است تا ببارم. خواهرم بهش سفارش کرده که هوایم را داشته باشد. و من که نمیخواستم بیخود نگران و غمگینش کنم از صبح خودم را بیخیال نشان دادهام. اما حالا همهچیز جور دیگریست، من فرو ریختهام، چشمم مدام بارانی میشود و قلبم تیر میکشد دلم میخواهد قرنطینه نبودیم و وقتی حسن خوابید میزدم بیرون. چند سال پیش هم همینکار را کردم، کار احمقانهای که از روی کنجکاوی بود، ساعت 4 صبح از خانه بیرون زدم و بعد با هزار جور ترس برگشتم. رفته بودم دوچرخهسواری. اما الان فرق میکند. الان دارم در این خانه خفه میشوم. هوای آزاد میخواهم. باید فریاد بکشم جایی که نه کسی بشنود و نه مانعم شود. حسن میگوید با این حالی که تو داری من فردا چطور به محل کارم بروم؟ و من به این فکر میکنم که اگر فریاد نزنم امشب سکته خواهم کرد. باید فریاد بزنم تا شاید کمی از این غم کم شود. هر روز که میگذرد صبر من کمتر میشود. کاش در دنیایی زندگی میکردیم که در آن مادرها تا ابد زنده میماندند.
+ ششمین سال ِ نبودنش.
---------------------------------------
+ موفق شدم یک وبلاگنویس ِ رفته را به وبلاگش برگردانم. بالاخره زورم به باقی بلاگرها اگر نرسد، به همسر خودم که میرسد. اینجا مینویسد. (کلیک)
قشنگ بود
همسرتون وبلاگ نویسن؟