کمی بدون تعارف با پری
در ادامه گفتوگو با بلاگرها، اینبار پری بدون تعارف به سوالاتمون جواب داد، پری که با اسم هلما توی وبلاگ سکوت من، صدای تو مینویسه و طبق اون نوشتهی زیر اسم وبلاگش، فکر کنم دنبال خوبی و مهربونی بوده که خودش هم اینقدر خوب و مهربون شده چون معتقده که: هر چیز که در جستن آنی، آنی!
پری صالحی که 28 بهمن سال 72 در استان آذربایجان شرقی به دنیا اومد تا آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت باشه، به قول خودش به شدت خانوادهدوست و باباییه. تحصیلاتش کارشناسی تجهیزات پزشکیه و خیلی براش مهم بود که توی معرفیش حتما گفته بشه که "عمه" شده :)
بانوچه: چی شد که وبلاگ نویس شدی؟ و قراره چی بشه که دیگه وبلاگ نویس نباشی؟
هلما: خیلی اتفاقی وارد دنیای وبلاگ شدم، مسیری که طی کردم، دوستهایی که پیدا کردم تشویقم کرد به ادامه دادنش و دغدغه ی نوشتنی که درونم به وجود آمد و آرامشی که از نوشتن و خواندن وبلاگ پیدا کردم باعث ثباتش شد.
دوست ندارم وبلاگ نویسی رو کنار بزارم. فعلا که هستم در خدمتتون یعنی دلیلی برا وبلاگ نویس نبودن برام وجود نداره.😁
بانوچه: از زمانی که وبلاگنویس شدی تا زمانی که سایت بیان رو برای نوشتن انتخاب کردی چقدر زمان بُرد؟
هلما: مرداد ماه سال 91 وقتی درمورد زلزله ورزقان_اهر (از شهرهای آذربایجان شرقی) سرچ میکردم رسیدم به چندتا وبلاگ. آدرس هاشون رو یادداشت کردم هرازگاهی خوندم تا اینکه شهریور ماه تو بلاگفا با پیشنهاد نویسنده یکی از وبلاگهایی که خواننده اش بودم برا خودم یه وبلاگ ساختم. به پیشنهاد رامین صاحب وبلاگ عقاید یک رامین
یه مدت دوران دانشجویی وبلاگنویسی رو کنار گذاشتم ولی کماکان خواننده وبلاگ بودم. تا اینکه حس کردم نمیتونم از دنیای وبلاگ دل بکنم، تصمیم گرفتم مجدد بنویسم، چون دوستام (نرگس و رامین) کوچ کرده بودن بیان، منم اومدم بیان.
بانوچه: چه فلسفه و معیاری برای انتخاب عنوان و اسم نویسنده وبلاگت داشتی؟
هلما: اوایل که تو بلاگفا شروع به نوشتن کردم، محافظه کارتر بودم و شاید هم محدودیت های بچگانه برا خودم داشتم بخاطر همون دوست نداشتم با اسم واقعیم بنویسم. اسم "هلما" رو تو تلویزیون شنیده بودم هم آهنگین بودنش و هم معنیش به دلم نشسته بود با این اسم نوشتم، بعدترها تو بلاگفا نظرسنجی کردم که اکثریت خوانندهها(همون چند نفر اکیپ پایه) هلما رو ترجیح دادن و منم به نظرشون احترام گذاشتم.
درمورد اسم وبلاگ...
هوووم واقعیت اینکه من وقتی برا کاری ذوق دارم دوست دارم زود انجام شه، برا همین زود یه اسم انتخاب کردم تا بعدترها تغییرش بدم که ندادم. ولی خیلی هم بی ربط به خودم نیست، سکوت و صدا جفتشون در وجود من درهم تنیده شدن، طوری که سکوتم رو پشت پُرحرفی هام قائم میکنم.
بانوچه: اولین پستت رو با "بسمالله..." شروع کردی. این کلمه چقدر در زندگی واقعیت به کار برده میشه؟
هلما: هرروز و هرلحظه. روز اول کاری خودکار گرفتم دستم و زیرلب گفتم بسمالله، همزمان چهارجفت چشم گِرد شده زُل زدن بهم. اسم خدا بهم آرامش میده، تصور کردن دنیا بدون معبود خیلی ترسناکه.
بانوچه: تو یه زمانی دوست داشتی وارد سیاست بشی، ولی قیدشو زدی، میشه بگی بین اون خواستن و این نخواستن چه چیزهایی تغییر کرد؟
هلما: من هنوز هم سیاست رو دوست دارم ولی متاسفانه شرایط موجود در جامعه ام منو مجبور به عقب نشینی میکنه. اگه بهت بگم من از سیاست زخم خوردم شاید برات خنده دار باشه ولی واقعیته.
آرمان های سیاسی من در اینجا محکوم به نابودی اند.
بانوچه: این نظر چند تا وبلاگ نویس در مورد توئه، چه توضیحی در موردشون داری؟
مهربون، خوش خنده، خوش قلب، دل به نشاط، رفیق، پایه، آدمی که برای خیلیا سنگ صبوره ولی کم پیش میاد غصههاش رو رو سر کسی هوار کنه. باهاش همیشه خوش میگذره، حس میکنم گاهی دوست داره مرموز باشه، وقتی حالش بده مخفی میشه و کمتر مینویسه.
هلما: اگه بگم خوشحالم که دوستای بلاگرم خیلی خوب میشناسن منو، از نشونه های خودشیفتگیه؟!
اول اینکه دوستان نظر لطفشونه و زوم کردن رو خصوصیات مثبتم.
واقعیت اینکه معتقدم نباید زندگی رو سخت گرفت و مهربونی و خوش خنده و حتی پایه بودن از ضروریاته برا راه اومدن با زندگی.
یه چیزی بگم بخند، با خودم به خودمم خوش میگذره😂😂😂
من معتقدم همه آدمها خوبن مگر اینکه خلافش ثابت شه، پس فرصت دوستی به خیلیا رو میدم ولی با تعداد معدودی رفیق میشم.
شایدم از خصوصیات بدمه که سخته برام حرف زدن در مورد غصه هام.
مرموز بودن... موافقم باهاش :)))
وقتی حالم بده تمرکز کافی هم ندارم بخوام باشم هم نمیشه.
پایه ام ولی نه برای هرکاری، کلا آدم راحتی ام میتونم با جون و دل پایه باشم، میتونم ریلکس کنار بکشم.
بانوچه: دوست داشتی وبلاگنویسا به کدوم یکی از ویژگیهات اشاره کنن، که نکردهن؟
هلما: وقتی نظرشون رو دیدم شوکه شدم، خوشحال شدم که ویژگی های مثبت زیادی از من میشناسن.
و اما ویژگی ای که اشاره نکردن میتونست نکته سنج بودن باشه.
بانوچه: فکر میکنی محتوای وبلاگت تا چه اندازه به اون هدفی که براش داشتی نزدیک شده؟
هلما: من بلاگر خفنی نیستم ولی تا جایی که تونستم تلاش کردم پشت هر پستم حرفی باشه که مخاطبم رو به فکر کردن وادار کنه. میدونی من روزانه نویسی میکنم و بنظرم زندگی در روزمرگی هامون جریان داره. به مرور زمان و کسب تجربه سعی میکنم بهتر بنویسم. راضیم از خودم.
بانوچه: پنل مدیریت وبلاگ رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن از وبلاگهای بروز شده مواجه میشی، اون 10 وبلاگی که میذاری توی اولویت که بخونیشون، کدومان؟
هلما: عقاید یک رامین.. Green Is the warmest colour.. خیالپرداز ِنادان.. خورشید شب.. ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد .. دو کلمه حرف حساب .. حریری به رنگ آبان.. تخیلات رام نشدنی.. دردانه .. همراز .. خورشید .. شد ده تا؟!!!
برای همه اشونم دلیل دارم..
(بانوچه: یازده تا شد ولی شما به روی خودتون نیارین)
بانوچه: تا حالا کدوم وبلاگ نویسا رو از نزدیک دیدی و کدوما رو دوست داری از نزدیک ببینی؟
هلما: عقاید یک رامین، نرگس (پاکنویس)، نسرین (زمزمه های تنهایی)، محمود بنایی (گاه نگاری های یک مهندس)
خیلیا رو دوست دارم ببینم: لیلا (وبلاگ آچالیا، دیگه نمینویسه).. حریر.. واران.. آقاگل.. صخره (دیگه نمینویسه).. بانوچه و حتی همسر محترمش.. حاج مهدی و خانم بچههاش :)).. حورا.. مریم.. فرشته.. شباهنگ.. فروزان.. حامد سپهر.. مستور.. تد (نمینویسه خیلی وقته).. مسعود.. شاهزاده شب.. جانان (فقط میخونه وبلاگها رو) به من باشه و امکانش باشه از حامیان دورهمی بلاگی ام
بانوچه: چه حرفی برای وبلاگنویسایی که بستن و کلا رفتن، داری؟
هلما: امیدوارم نوشتن رو از بیخ و بن کنار نگذاشته باشن و حتی شده در دفترچه یادداشتی بنویسن، دوست دارم برگردن، دنیای وبلاگ با نویسنده هاش سرپاست. آقاگل میگه ذکات خوندن نشر کردنشه، منم از حرفش وام میگرم و به دوستان میگم: ذکات ایده ها و پست های ننوشته اتون نشرشه برگردین و ذکاتش رو بدین لطفا.
بانوچه: خانوادهت میدونن وبلاگ داری؟
هلما: پدرم و خواهرم میدونن ولی بهشون آدرس ندادم، هرازگاهی بعضی از پست هام رو براشون میخونم. و اگر روزی ازدواج کنم به همسر آینده خواهم گفت، حتی یکی از شرط هام خوندن واو به واو وبلاگمه.
بانوچه: اگه بخوای از دل یکی از تلخترین اتفاقات زندگیت، سه تا نکته مثبت رو به خودت یادآوری کنی، اونا چیا هستن؟
هلما: فکر کنم تلخترین اتفاق زندگیم رو همه کسایی که وبلاگم رو میخونن بدونن. با اختلاف از دست دادن تنها دوستم تو دنیای واقعیه، رفتن "مهدیه" تو اوج جوونی تلخترین اتفاق زندگیمه.
نمیدونم بشه گفت نکته مثبت یا نه ولی "محکم تر شدم". "قدر زندگی رو بهتر از قبل میدونم" بخصوص وقتهایی که مامان و بابا مهدیه بهم متذکر میشن که لبخندم شده دلخوشیشون. "واقع بین تر شدم".
بانوچه: توی فضای وبلاگنویسی چه کاری کردی یا حرفی زدی که بعدش بینهایت از خودت ناراحت شدی؟
هلما: بچه خوبی ام، اصلا بهم میاد کار بد کنم و حرف بد بزنم؟!😂😂
شوخی میکنم. حضور ذهن ندارم راستش ولی خیلی کم پیش اومده که جوگیر شم و فکر نکرده پستی بنویسم و یه مدت بعد بخاطر نوشتنش ناراحت شم. و بعضی وقتها حس کردم ناخواسته زیادی با یه تعدادی صمیمی شدم (سوءتفاهم نشه لطفا، منظورم دوستای فعلیم نیستن)، نمیتونم خوب توضیح بدم یه چیزی شبیه به ورود به حریم خصوصی و اینا.
بانوچه: حرف آخر؟
هلما: خدایا چنان کن سرانجام کار // تو خشنود باشی و ما رستگار.
و اینکه از همه خواهش کنم برا خشنودی و رستگاری، لطفا خودمون هم با خدا همکاری کنیم. کار سختی هم نیست، مهربون باشیم، تلاش کنیم برا بهتر زندگی کردن، بد هیچ کس رو نخواییم در یک کلام "زندگی رو زندگی کنیم".
بانوچه: هدیه؟
هلما: به به رسیدیم به قسمت خوشمزه هدیه😍
هدیه دادن و هدیه گرفتن جفتش حالمو خوب میکنه.
میتونم یه شعر بخونم آخر مصاحبه تقدیم همه مخاطب هایی که مصاحبمون رو میخونن بکنم.😊
مرسی از هلمای مهربون :)
سلام
متشکرم.