وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

جلسه بعد همه با ولی بیاید!

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

بریم سراغ جواب معمای پست قبل.

دو تا کد بهتون داده بودم دیگه. یه جا گفتم تعارف بوشهری. یعنی بلاگرای بوشهری بودیم. روی پل سوار شدم یعنی حداقل تا اون لحظه بوشهر بودم و با بلاگرهای بوشهری این خواب شروع شده. و از اونجایی که نفر کنار دست راننده هی اصرار و اصرار که تو بیا جلو بشین احتمالا سنش از من کمتر بوده :دی

 

خب بریم سراغ معرفی: اونی که اصرار داشت من جلو بشینم گلاویژ بود و راننده هانی. اونی که بعدا سوار شد و اولش کمی خجالت می‌کشید بعد گرم گرفت توکا بود و اونی که با خوراکی سوار شد و بحث رو به دلیل سفر تغییر داد فرشته بود و نفر ششم، زهرا.

قاری قرآن مهندس حسن. خواننده سرود ملی حامد سپهر و شعر آهویی دارم خوشگله رو دُردانه.

 

+ من دوست داشتم جایزه بدما، دیگه خودتون کم کاری کردید :)))

تکه‌های یک پازل

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ب.ظ

کوله‌ام را انداختم روی دوشم و روی پل منتظر ماندم. چرا روی پل قرار گذاشته بودیم؟ خودم هم نفهمیدم. خیلی معطل نماندم چون ماشین با بوق کوتاهی جلوی پایم ترمز زد. حالا نوبت تعارفات ایرانی و در نوع غلیظ‌ترش بوشهری بود. «تو رو خدا بیا جلو بشین». «نه بشین من راحتم». «امکان نداره من جلو بشینم تو عقب، بفرما». راننده فقط نگاهمان می‌کرد و می‌خندید بالاخره نتوانستم مقاومت کنم و با خنده سری به روی او که حالا در عقب را می‌بست تکان دادم و جلو نشستم. برعکس تعارفاتی که برای جلو نشستن با هم داشتیم اما در انتخاب آهنگ اصلا به تفاهم نمی‌رسیدیم با این تفاوت که حالا راننده هم یک سوی قضیه بود. کمی جلوتر نفر بعد هم سوار شد. در ابتدا کمی احساس غریبگی می‌کرد و بعد که دید ما از اوناش نیستیم او هم به جمع مدعیان ِ موسیقی ِ ماشین پیوست و خلاصه بدجور بین علما اختلاف و کل‌کل بود. یک ساعت و نیم بعد نفر پنجم هم سوار شد. با خودش پفک و چیپس و شیرکاکائو آورده بود. خوبی ِ ماجرا این بود که تا نیم‌ساعت موضوع بحث ما از «کدوم آهنگ بهتره؟» به هدف ِ سفر تغییر کرد. چند ساعت بعد نفر ششم هم ملحق شد. من پیشنهاد دادم که یک نفر از بچه‌ها بیاید جلو پیش من بنشیند اما چهار نفره عقب نشسته بودند و امید داشتیم موقع پیاده شدن آرنج این یکی در کلیه آن یکی جا نمانده باشد. 

با رسیدن به هر شهر، چند نفر از اهالی آن شهر هم به ما اضافه می‌شدند و ماشین را تعویض می‌کردیم و با ماشین جدید و بزرگ‌تر به مسیرمان ادامه می‌دادیم تا دست‌آخر با اتوبوس وارد تهران شدیم.

مقصد؟ شرکت بیان. هدف؟ اعتراض. تعداد؟ الی ماشاءالله. ابزار اعتراض؟ زبان. علت اعتراض؟ کیفیت پایین سرویس‌دهی.

در یک سالن بزرگ نشسته بودیم و یک نفر رفته بود بالا قرآن می‌خواند. بعد از آن یک نفر رفت و به تنهایی سرود ملی خواند. بعدتر از او یک نفر دیگر آهنگ «آهویی دارم خوشگله» را می‌خواند و ما هماهنگ با ریتم برایش بشکن می‌زدیم. غلغله‌ای در سالن برپا بود و همه از خودمان بودند. بعدتر یکی یکی اسممان را خواندند. رفتیم بالا، اعتراضمان را بیان کردیم و با دست و جیغ و سوت و هورای حضار که از خودمان بودند پایین آمدیم. بعد هم با همان اتوبوس سوار شدیم. برگشتیم و به هر شهر رسیدیم چند نفر که از اهالی همان شهر بودند خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند و ماشین را تعویض می‌کردیم به یک ماشین کوچک‌تر. تا سر آخر که رسیدیم به ما شش نفر. نفر ششم که پیاده شد خدا را شکر آرنج هیچ‌کس در کلیه دیگری جا نمانده بود. بعد تا پیاده‌شدن نفر پنجم در مورد کیفیت این سفر صحبت کردیم و نفر پنجم که پیاده شد تا پیاده‌شدن نفر چهارم و حتی بعد از آن دوباره مشکل انتخاب آهنگ به دلیل سلیقه‌های متفاوت داشتیم. من روی پل پیاده شدم. چرا روی پل؟ نمی‌دانم. ماشین با بوق کوتاهی حرکت کرد و رفت، و بیدار شدم.

 

+ بالاخره خواب است دیگر. (در ادامه خواب‌های عجیب‌غریب ِ وبلاگیم)

+ چیزی که معلومه من به خواب ِ وبلاگی توی اتوبوس علاقه زیادی دارم گویا :))

+ به عمد از ذکر اسامی خودداری کردم، این یک مسابقه‌ست که شما بیاید تشخیص بدید هر کدوم از این شش نفر + افرادی که قرآن، سرود ملی و «آهویی دارم خوشگله» رو خوندن، کیا بودن.

+ کامنت‌هایی که جواب رو لو بده از امروز تا پنج‌شنبه تایید نمی‌شه.

+ در آخر به اولین کامنتی که جواب صحیح رو ارسال کرده باشه یه یادگاری تعلق می‌گیره :دی

شبی که ماه کامل شد

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۱۳ ب.ظ

ایستاده بودی بر بلندای تپه‌ای که خاک ارغوانی‌رنگی داشت. ایستاده بودم و غرق در تماشای رقص موهایت که با هر وزش باد به سویی می‌رقصید. صدای سکوت بلند بود و چشم‌هایمان برای تماشای بیشتر دیگری، طغیان کرده بودند. دیدم. دیدم که چشم‌هایت کمی تنگ شد و کناره‌هایشان چین افتاد. به چه خیره بودی؟ به چه می‌اندیشیدی؟ در همان لحظه که سین ِ سوالاتم در چین ِ چشم‌هایت به دنبال جیم ِ جواب می‌گشت لبخندت پهن‌تر شد. باز هم صدای سکوت بلند بود و موهایت می‌رقصیدند. گیج شده بودم. به کدام نقطه باید خیره می‌شدم تا این لحظه‌ها را از دست ندهم؟ دستت را که دراز کردی، خشکم زد. چگونه می‌توانستم از آن‌همه زیبایی فقط یکی را انتخاب کنم؟ موهای رقصانت؟ چین چشمانت؟ لبخند بی‌نظیرت؟ یا دست‌ها؟ آه گفتم دست‌ها. یادت هست دست‌هایت را که به سمت من دراز کردی تپش‌های قلبم بیشتر شد؟ دستانم برای رسیدن به انگشتانت الکن بود. تپه دورتر می‌شد و هر آنچه زیبایی مقابلم بود کمرنگ‌تر. ترس برم داشت که نکند سهم من از آن‌همه زیبایی تمام شده باشد. این اشک‌ها، این اشک‌هایی که حالا خودشان را به گوشه چشمم می‌رسانند آنجا هم بودند. دیدی؟ گمان نمی‌کنم دیده باشی. تو داشتی دور می‌شدی. داشتی آن‌همه زیبایی را از من می‌گرفتی. و اشک‌ها، اشک‌ها آمده بودند که آن دم ِ آخر چیزی دیده باشند و نمی‌دانستند با آن تجمع، چشم‌های من، تو را و هر چه متعلق به تو بود را تار می‌بیند. خدا خیر دهد پاهایم را. هرچند بی‌جان، هرچند لرزان اما راه افتاد. فهمید که دارم از دست می‌روم و از دست می‌دهم تو را. یک‌تنه جور ِ وجودم را کشید و راه افتاد. به سختی تپه را بالا می‌آمد. اولین سنگ‌ریزه که زیر پایم فریادکشان سُر خورد و در آغوش زمین آرام گرفت، اولین قطره اشک هم از پلک‌هایم پرید و خودش را روی گونه‌ام سُر داد. می‌خواست مثل سنگ‌ریزه خودش را به آغوش زمین برساند اما در تای یقه پیراهنم اسیر شد و جانش را از دست داد. پاهایم اما کماکان تپه را بالا می‌رفت. و دست‌هام بی‌حرکت به شادی ِ از دست‌داده‌ فکر می‌کردند. شادی ِ لمس ِ انگشتانت که احتمالا گرمایش وجودم را به آتش می‌کشید. بالای تپه که رسیدم پاهایم دیگر جانی نداشتند. زانو زدم. و دیدمت که به سمت ماه می‌روی. پاهای من جور ِ راه‌رفتنم روی زمین را می‌توانست بکشد اما پرواز به ماه؟ کار من نبود. بالا رفتی. و دیدم که هنوز هم لبخند می‌زنی. گوشۀ ماه که نشستی، ماه کامل شد. خندیدم. سکوت رفته بود. حالا من می‌خندیدم و ماهی که کاملش کرده بودی را به تماشا نشسته بودم و سنگ‌ریزه‌های ارغوانی ِ تپه برایت شادمانی می‌کردند.

 

دو هفته‌ست که در حال انجام کارهام پنل مدیریت وبلاگ هم بازه. دوست دارم زودتر ستاره‌های روشن رو خاموش کنم و بدونم کی چی نوشته و در چه حاله. خیلی‌وقته مثل قدیم از حال و روز دوستایی که فقط اینجا باهاشون در ارتباطم خبر ندارم و این بیشتر خودم رو اذیت می‌کنه چون به شدت به وبلاگ و فضای وبلاگی وابسته بودم و این دوری ِ ناخواسته اذیتم می‌کنه.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون چند دفعه هم سعی کردم پست جدید بذارم اما به خودم قول داده بودم تا ستاره روشنی برای خوندن هست، دیگه چیزی ننویسم. این قانون ِ بیخودی رو خودمم دوست نداشتم.

فی‌الحال، پنل مدیریت وبلاگ بازه، صفحه مطلب جدید بازه و هر چند دقیقه یک‌بار لابلای کارهام پنج تا وبلاگ رو از اول لیست (اونایی که اخیرا بروز شدن) باز می‌کنم و می‌خونم و می‌رم سراغ قبلی‌ترها. ببینم امروز چند تا ستاره خاموش می‌شه و فردا که برگردم چند تا ستاره دیگه اضافه شده باشه.

 

اما...

شمایی که وبلاگ‌نویس هستین، اگر جایزه دوست دارین، کتاب هم دوست دارین... این پست رو بخونید حتما.

 

نامه‌ای به 40 سالگی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خود ِ عزیزم، سلام.

امیدوارم این نامه را در حالی بخوانی که دلت پر از عشق و لبریز از آرامش و غرق در امید است. من تو هستم. خود ِ تو، خود ِ 30 سال و چند ماهۀ تو. خود ِ تویی که به هنگام خواندن این نامه دیگر وجود ندارم. اما تمام کارها و تصمیماتی که گرفته‌ام به یادگار برایت باقی مانده.

قصد نصیحت ندارم و خوب می‌دانی که اهل نصیحت نیستم تنها چند نکته از زمان حال برایت می‌نویسم. زمان ِ حال ِ من، که زمان ِ گذشتۀ توست. می‌بینی؟ آدمیزاد حتی با خودش هم در بعضی چیزها متفاوت است. من تو هستم و تو من، اما زمان متفاوتی داریم. با این حال نمی‌دانم چطور ما آدم‌ها انتظار داریم دیگران دقیقا شبیه به ما باشند، شبیه به ما فکر کنند، شبیه به ما حرف بزنند و حتی شبیه به ما زندگی کنند. آن‌هم وقتی ما با خودمان هم متفاوتیم!

ثریای عزیزم، خود ِ من جان، خودم جان، به یاد بیاور این‌روزها را که در کلافگی و ناامیدی گذراندی. نه بگذار بگویم گذراندم. تو تقصیری نداری. تو هنوز نیامده‌ای و من نمی‌توانم در تصمیماتی که حالا گرفته‌ام و می‌گیرم تو را شریک کنم. تصمیماتی که اگر خوب نباشند، تو را، که آیندۀ من است، به زحمت و ناراحتی می‌اندازد. پس بگذار بگویم که هر چه هستی و خواهی شد، همه از من است، امیدوارم وقتی این نامه را می‌خوانی آنقدر برایت گل کاشته باشم که نگویی «لعنت بر خودم باد».

داشتم می‌گفتم این روزها را به یاد بیاور خودم جان، روزهایی که زندگی شخصی ظاهر خوبی داشت. توانسته بودی قدم‌های بزرگ‌تری برای رسیدن به رویای نویسندگی برداری و کتابت در مرحله ویرایش نهایی بود و بی‌صبرانه منتظر روزی بودی که منتشر شود. به یاد بیاور این روزها را که خبرنگار بودی و با عشق، به کارت ادامه می‌دادی. به یاد بیاور که با تلاش و امید و البته معجزه توانستید فقط یک سال و چند ماه بعد از ازدواج، صاحب‌خانه شوید. تمام شور و شوق‌های امروزت برای رنگ دیوارها و مدل کابینت‌ها و هر آنچه ظاهر خانه را به سلیقه‌ات نزدیک‌تر می‌کرد را به یاد بیاور. همراهی همسرت، عشق و علاقه‌ای که از خانواده‌ات می‌گرفتی. دوستت نگار و دوستان واقعی و مجازی‌ات را به یاد بیاور و یقین بدان که خوشبخت بودی.

ثریای عزیزم، بپذیر که تو در سیاهی ِ این روزهای وطنت نقشی نداشتی و این حال بد و ناامیدی ِ گسترده بر فضای وطن، همه را درگیر کرده بود و تو هم مستثنی نبودی. بپذیر که  چاره کار افسردگی و دست از دنیا شستن نبوده و نیست.

نمی‌دانم حالا در چه حالی؟ اما تلاش کن غم‌های کوچک، خوشبختی‌های بزرگت را پنهان نکنند. این روحیۀ کمالگرایی که دمار از روزگار من درآورده را سرکوب که نه، اما کنترل کن. بگذار به جای اینکه تو را از آسمان به زمین بکشاند، تو از آن استفاده کنی برای اوج گرفتن و پر زدن به ارتفاع بیشتر.

برایت سلامتی در کنار عزیزانت را آرزو می‌کنم و 40 سالگی ِ پر از خنده‌های از ته دل را از خدا می‌خواهم.

 

«برسد به دست ِ خودم، که دوستش می‌دارم»

دوستت دارم پس به تو آسیب میزنم

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

از توضیح‌دادن و مراعات‌کردن خسته شده‌ام، دوست دارم برای مدتی دور از همه‌چیز و همه‌کس کمی با خودم خلوت کنم. حالم خوش باشد. نگران کسی نباشم و مجبور نباشم به کسی بابت چیزی توضیح بدهم. خوب که دقت می‌کنم می‌بینم این خواستۀ همیشگی من بوده، چه اظهار کرده‌ام یا نه، چه نوشته‌ام یا نه... همیشه بوده، همیشه خواسته‌ام این خلوت را. اما سوال این است که چند مورد از این خواستن‌ها محقق شده؟ چند روز پیش به عزیزی پیام دادم: «لطفا اگر تماس گرفتی و پاسخ ندادم نگران نشو، دوست دارم کمی خلوت کنم». فکر می‌کنید چه شد؟ خودش را رساند به من. نشست کنارم از چشم‌هایش نگرانی می‌بارید. گفت: «چه شده؟». نگرانم بود، دوستم داشت. دوستم بود. اما من آن لحظه خلوت می‌خواستم. بعضی دوست‌داشتن‌ها بدون آنکه طرف مقابل بخواهد گاهی آسیب می‌زند. برچسب مصلحت و صلاح و نگرانی می‌چسبد بهش. اما حق اعتراض نداری. اصلا اگر اعتراض کنی می‌شوی قدرنشناس. می‌شوی بی‌انصاف. می‌شوی خودخواه. اما واقعیت این است که همانطور که توجه و رسیدگی را از اطرافیانمان انتظار داریم، این که بتوانیم برای خودمان، برای خود خودمان خلوت کنیم هم حق ماست. چون دوستمان دارند نباید با نگرانیشان به ما آسیب بزنند.

گاهی اوقات هم از اینکه بخواهم شرایطم را به کسی توضیح بدهم پشیمان می‌شوم. همه‌چیز را ربط می‌دهند به همسر آدم. اگر همین حالا اعلام کنم که یک خبر خوب شنیده‌ام، یک اتفاق خوب در زندگیمان افتاده. همه فکر می‌کنند داریم بچه‌دار می‌شویم. اگر بگویم دلم تنهایی می‌خواهد، خسته‌ام و ناامید همه فکر می‌کنند با همسرم به مشکل برخورده‌ام. از گفتن هم خسته‌ام.

از حال و روز خودتان بگویید، این روزها با نگرانی‌های دردسرساز دوست‌دارانتان چه می‌کنید؟

طولانیه و روزمرگی... می‌تونین نخونین.

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همه می‌گن که تو رفتی

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دورهمی ماه رمضان

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

با سلام

سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای ششمین سال متوالی، به صورت دسته‌جمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.

چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمی‌تونیم و نمی‌خوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیه‌ای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز می‌تونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه) و یا حتی یک صفحه.

چون به دلیل مشغله‌ی بچه‌های پشت صحنه برنامه‌ها رو از قبل آماده می‌کنیم پس این سهمیه‌ روزانه‌ای که هر کس برای خودش اعلام می‌کنه ثابت هست و برخلاف سال‌های گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره. (حتی اگر به هر دلیلی نتونستید بخونید کسی رو پیدا کنید که سهم شما رو بخونه)

اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت می‌کنن و سهمیه‌ای که در طول روز می‌خونن بستگی داره، اما در سال‌های قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم گروهی انجام می‌شد.

هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکت‌کننده‌ها رو هم میاریم برای حاجت‌روایی.

فرصت ثبت‌نام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز دوشنبه 23 فروردین‌ماه.

اعلام برنامه‌های ختم روزانه و دسته‌جمعی قرآن، در تلگرام صورت می‌گیره و دوستانی که تلگرام ندارند می‌تونن از واتساپ یا وبلاگ پیگیر باشن. (ولی اگه همه بیاین تلگرام کار ما راحت تره :دی)

 

ممنون می‌شم اگر این پست رو به اشتراک بگذارید.

 

 

تونل وحشت!

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۴۳ ق.ظ

قرار بود شنبه 14 فروردین روز شیفت کاری حسن باشد. خسته بود و قصد خواب کرده بود اما کره‌ی داخل یخچال، آب شده بود، نوشابه گرم و ماست خراب. فریزر اما مثل قبل کار می‌کرد و به انجماد آنچه درون خود داشت ادامه می‌داد. حدودا یک ساعتی یخچال و فریزر را از برق کشیدیم. بعد دوباره به برق وصل کردیم. فریزر هم کار نمی‌کرد. ساعت 12 شب بین مخاطبین گوشی دنبال کسی بودیم که بتوانیم آن وقت شب محتویات فریزر و یخچال را بهش امانت بسپریم. همسایه خواب بود، صمد بیدار بود اما یخچال مجردی کفاف مواد غذایی ما را نمی‌داد. همکار حسن قرار شد با همسرش مشورت کند و خبر بدهد. همزمان یکی از فامیل‌های ما و یکی از فامیل‌های حسن و همکار حسن جواب مثبت دادند. گوشت و مرغ و میگو و حبوبات آب‌پز شده و سوسیس و ناگت و فلافلی که دیگر منجمد نبودند را به همراه پنیر و یک مشت مواد غذایی دیگر در صندوق عقب ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. ساعت از 10 شب خیلی گذشته بود و احتمال اینکه بخاطر تردد در آن وقت شب جریمه شویم بالا بود. جلوی در پایگاه اسممان را نوشتند، حسن کارت سکونت پایگاه را در خانه جا گذاشته بود. گفتم: «همین مونده که موقع برگشت راهمون ندن داخل». سرباز گفت: «صندوق ماشین را بزن بالا». باز نمی‌شد. داشتیم فکر می‌کردیم که حالا هم تعمیر ماشین به روز پرکار پیش ِ رویمان اضافه می‌شود و هم با این حساب همه مواد غذایی که در حال تلاش برای نجات‌دادنشان بودیم خراب خواهند شد که صندوق باز شد. سرباز خیالش راحت شد که نه بمب و مواد جاساز کرده‌ایم و نه جنازه‌ای برای مخفی‌کردن داریم. مواد غذایی را در یخچال و فریزر فامیلمان که تازه از مهمانی برگشته بودند جا دادیم و خواستیم برگردیم که اصرار کردند به صرف یک فنجان چای بمانیم. ساعت یک نیمه‌شب بود. فردایش روز کاری هر چهار نفرمان بود اما نشستیم به چای‌خوردن و حرف‌زدن. نیم‌ساعت بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم باقی مواد غذایی یخچال را جلوی کولر گذاشتیم و آن‌ها که خراب شده بودند را راهی سطل زباله کردیم و خوابیدیم.

اما امروز، یعنی شنبه 14 فروردین 1400 روز متفاوت‌تری بود. حسن صبح زود برق یخچال را وصل کرد اما قبل از اینکه بشود تشخیص داد سالم است یا نه، برق ساختمان قطع شد. به دنبال قطع برق، پمپ آب هم کار نمی‌کرد. صبحی که نه برق داشتیم و نه آب و نه مواد خوراکی‌ یخچالی‌. نمی‌دانم تجربه کرده‌اید یا نه. اما استفاده از سرویس بهداشتی وقتی نه روشنایی داری و نه آب یکی از مزخرف‌ترین شکنجه تاریخ بشریت است!!! با این حال روز جدید غیرتعطیل شروع شده بود و همه‌جای شهر به جز ساختمان 13 طبقه ما همه‌چیز عادی بود. پس حسن به دلیل نبود برق و قطعی آسانسور، پنج طبقه را با پله پایین رفت تا در روزی که مجبور به مرخصی‌گرفتن شده، کارهای غیراداری‌اش را انجام دهد و من لپ‌تاپ را روشن کردم که به کارهایم برسم. امکان استفاده از وای‌فای به دلیل قطع برق وجود نداشت، با اینترنت لاک‌پشتی همراه اول لپ‌تاپ را به شبکه جهانی که هم خیر و هم شر از اوست وصل کردم، باطری لپ‌تاپ در حال تمام‌شدن بود گوشی را برداشتم که به همکارم پیام بدهم و او را از وضعیت امروز روشن کنم، خواستم بگویم که لپ‌تاپم اگر خاموش شود تا وصل‌شدن برق کاری از دستم برنمی‌آید که متوجه شدم باطری گوشی هم دست کمی از لپ‌تاپ ندارد. چای... اینجور مواقع به جای اینکه سیامک انصاری‌طور به دوربین زل بزنم، نوشیدن چای راهگشاست، اما عزیزانم کتری‌برقی هم به برق نیاز داشت. برقی که ما نداشتیم. پس از جستجو بالاخره کتری معمولی را پیدا کردم، چای آماده شد، نوشیدم. برق وصل شد، آب هم... گوشی و لپ‌تاپ هم به برق و شارژر و هم به شبکه جهانی محبوب و منفور وصل شدند، یخچال و فریزر به خدمت‌رسانی سابق خود برگشتند و انگار آب از آب تکان نخورده است.