وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

شبی که ماه کامل شد

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۱۳ ب.ظ

ایستاده بودی بر بلندای تپه‌ای که خاک ارغوانی‌رنگی داشت. ایستاده بودم و غرق در تماشای رقص موهایت که با هر وزش باد به سویی می‌رقصید. صدای سکوت بلند بود و چشم‌هایمان برای تماشای بیشتر دیگری، طغیان کرده بودند. دیدم. دیدم که چشم‌هایت کمی تنگ شد و کناره‌هایشان چین افتاد. به چه خیره بودی؟ به چه می‌اندیشیدی؟ در همان لحظه که سین ِ سوالاتم در چین ِ چشم‌هایت به دنبال جیم ِ جواب می‌گشت لبخندت پهن‌تر شد. باز هم صدای سکوت بلند بود و موهایت می‌رقصیدند. گیج شده بودم. به کدام نقطه باید خیره می‌شدم تا این لحظه‌ها را از دست ندهم؟ دستت را که دراز کردی، خشکم زد. چگونه می‌توانستم از آن‌همه زیبایی فقط یکی را انتخاب کنم؟ موهای رقصانت؟ چین چشمانت؟ لبخند بی‌نظیرت؟ یا دست‌ها؟ آه گفتم دست‌ها. یادت هست دست‌هایت را که به سمت من دراز کردی تپش‌های قلبم بیشتر شد؟ دستانم برای رسیدن به انگشتانت الکن بود. تپه دورتر می‌شد و هر آنچه زیبایی مقابلم بود کمرنگ‌تر. ترس برم داشت که نکند سهم من از آن‌همه زیبایی تمام شده باشد. این اشک‌ها، این اشک‌هایی که حالا خودشان را به گوشه چشمم می‌رسانند آنجا هم بودند. دیدی؟ گمان نمی‌کنم دیده باشی. تو داشتی دور می‌شدی. داشتی آن‌همه زیبایی را از من می‌گرفتی. و اشک‌ها، اشک‌ها آمده بودند که آن دم ِ آخر چیزی دیده باشند و نمی‌دانستند با آن تجمع، چشم‌های من، تو را و هر چه متعلق به تو بود را تار می‌بیند. خدا خیر دهد پاهایم را. هرچند بی‌جان، هرچند لرزان اما راه افتاد. فهمید که دارم از دست می‌روم و از دست می‌دهم تو را. یک‌تنه جور ِ وجودم را کشید و راه افتاد. به سختی تپه را بالا می‌آمد. اولین سنگ‌ریزه که زیر پایم فریادکشان سُر خورد و در آغوش زمین آرام گرفت، اولین قطره اشک هم از پلک‌هایم پرید و خودش را روی گونه‌ام سُر داد. می‌خواست مثل سنگ‌ریزه خودش را به آغوش زمین برساند اما در تای یقه پیراهنم اسیر شد و جانش را از دست داد. پاهایم اما کماکان تپه را بالا می‌رفت. و دست‌هام بی‌حرکت به شادی ِ از دست‌داده‌ فکر می‌کردند. شادی ِ لمس ِ انگشتانت که احتمالا گرمایش وجودم را به آتش می‌کشید. بالای تپه که رسیدم پاهایم دیگر جانی نداشتند. زانو زدم. و دیدمت که به سمت ماه می‌روی. پاهای من جور ِ راه‌رفتنم روی زمین را می‌توانست بکشد اما پرواز به ماه؟ کار من نبود. بالا رفتی. و دیدم که هنوز هم لبخند می‌زنی. گوشۀ ماه که نشستی، ماه کامل شد. خندیدم. سکوت رفته بود. حالا من می‌خندیدم و ماهی که کاملش کرده بودی را به تماشا نشسته بودم و سنگ‌ریزه‌های ارغوانی ِ تپه برایت شادمانی می‌کردند.

 

در همان لحظه که سین ِ سوالاتم در چین ِ چشم‌هایت به دنبال جیم ِ جواب می‌گشت لبخندت پهن‌تر شد

من دقیقا به این تیکه که رسیدم از این توالی و بازی با حروف لبخندم خیلی پهن شد (: 

 

خوشحالم دوست داشتی :)

خیلی زیبا نوشتین 

ممنون از نگاه زیبای شما.

خیلی خوبه کیف کردیم از قلم.

ممنون که وقت گذاشتید و خوندید.

دلم‌برا خواندن این‌چنین متن های دلنشین وبلاگی تنگ‌شده بود

قابل شما رو نداره :)

خوبی خوندن این پستها اینه که خودمون نمیتونیم اینجوری و این مدلی بنویسیم پس فقط از اون لذت میبریم:)

اختیار دارید، شاگردی می‌کنیم در برابر قلم شما.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">