بلکه به خودش بیاید
دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد با زندگیاش چه میکند. گاهی اوقات آدم حالیش نیست که دارد لحظه را هدر میدهد، عمر و جوانی را هدر میدهد، نعمت زندگی را هدر میدهد... گاهی حواسش هست اما لج کرده، با تقدیر، با اطرافیان، شاید هم با خودش یا خدا. اما در هر حالت وقتی زندگیاش را هدر میدهد ناخواسته باعث عذاب دیگران هم میشود. کسی را میرنجاند، به زندگی کسی آسیب میزند، موقعیتی را از کسی سلب میکند و حقالناسی به جان میخرد.
دوست دارم سرش داد بکشم بلکه به خودش بیاید و بفهمد دارد حقالناس به جان میخرد. نه که بخواهم لباس دانای کل به تن کنم. که به اندازۀ موهای سرم در زندگیام راه اشتباه رفتهام و تصمیم اشتباه گرفتهام. اما حالا که این راه پایانش مشخص است. حالا که دارم این سیاهی ِ ته ِ جاده را میبینم چرا از ترس سرزنششدن سکوت کنم؟
دوست دارم سیلی بزنم تا به خودش بیاید. دور و اطرافش را ببیند. اصلا خودش را ببیند که سرگردان است. خودش را ببیند که پژمرده شده. بگویم که چند روز پیش بغضم گرفته بود و به زور خودم را کنترل کردم و جلوی گریهام را گرفتم. نه به خاطر خودم که بخاطر خودش و زندگیای که میتوانست بهتر پیش ببردش.
چه صبری دارد خدا، میبیند داریم راه را اشتباه میرویم و هر چه نشانه میفرستد نادیده میگیریم. باز هم صبر میکند تا یک جایی سرمان به سنگ بخورد و به سویش برگردیم و با روی باز ما را بپذیرد.
من اما بندهام، صبر خدا را ندارم. میبینم دارد اشتباه میرود، بیم دارم سرش که به سنگ خورد فرصت جبران خیلی از چیزها نمانده باشد. خیلی چیزها را از دست داده باشد. دوست دارم سرش داد بکشم، بلکه به خودش بیاید.