وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

نامه‌ای به 40 سالگی

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ق.ظ

خود ِ عزیزم، سلام.

امیدوارم این نامه را در حالی بخوانی که دلت پر از عشق و لبریز از آرامش و غرق در امید است. من تو هستم. خود ِ تو، خود ِ 30 سال و چند ماهۀ تو. خود ِ تویی که به هنگام خواندن این نامه دیگر وجود ندارم. اما تمام کارها و تصمیماتی که گرفته‌ام به یادگار برایت باقی مانده.

قصد نصیحت ندارم و خوب می‌دانی که اهل نصیحت نیستم تنها چند نکته از زمان حال برایت می‌نویسم. زمان ِ حال ِ من، که زمان ِ گذشتۀ توست. می‌بینی؟ آدمیزاد حتی با خودش هم در بعضی چیزها متفاوت است. من تو هستم و تو من، اما زمان متفاوتی داریم. با این حال نمی‌دانم چطور ما آدم‌ها انتظار داریم دیگران دقیقا شبیه به ما باشند، شبیه به ما فکر کنند، شبیه به ما حرف بزنند و حتی شبیه به ما زندگی کنند. آن‌هم وقتی ما با خودمان هم متفاوتیم!

ثریای عزیزم، خود ِ من جان، خودم جان، به یاد بیاور این‌روزها را که در کلافگی و ناامیدی گذراندی. نه بگذار بگویم گذراندم. تو تقصیری نداری. تو هنوز نیامده‌ای و من نمی‌توانم در تصمیماتی که حالا گرفته‌ام و می‌گیرم تو را شریک کنم. تصمیماتی که اگر خوب نباشند، تو را، که آیندۀ من است، به زحمت و ناراحتی می‌اندازد. پس بگذار بگویم که هر چه هستی و خواهی شد، همه از من است، امیدوارم وقتی این نامه را می‌خوانی آنقدر برایت گل کاشته باشم که نگویی «لعنت بر خودم باد».

داشتم می‌گفتم این روزها را به یاد بیاور خودم جان، روزهایی که زندگی شخصی ظاهر خوبی داشت. توانسته بودی قدم‌های بزرگ‌تری برای رسیدن به رویای نویسندگی برداری و کتابت در مرحله ویرایش نهایی بود و بی‌صبرانه منتظر روزی بودی که منتشر شود. به یاد بیاور این روزها را که خبرنگار بودی و با عشق، به کارت ادامه می‌دادی. به یاد بیاور که با تلاش و امید و البته معجزه توانستید فقط یک سال و چند ماه بعد از ازدواج، صاحب‌خانه شوید. تمام شور و شوق‌های امروزت برای رنگ دیوارها و مدل کابینت‌ها و هر آنچه ظاهر خانه را به سلیقه‌ات نزدیک‌تر می‌کرد را به یاد بیاور. همراهی همسرت، عشق و علاقه‌ای که از خانواده‌ات می‌گرفتی. دوستت نگار و دوستان واقعی و مجازی‌ات را به یاد بیاور و یقین بدان که خوشبخت بودی.

ثریای عزیزم، بپذیر که تو در سیاهی ِ این روزهای وطنت نقشی نداشتی و این حال بد و ناامیدی ِ گسترده بر فضای وطن، همه را درگیر کرده بود و تو هم مستثنی نبودی. بپذیر که  چاره کار افسردگی و دست از دنیا شستن نبوده و نیست.

نمی‌دانم حالا در چه حالی؟ اما تلاش کن غم‌های کوچک، خوشبختی‌های بزرگت را پنهان نکنند. این روحیۀ کمالگرایی که دمار از روزگار من درآورده را سرکوب که نه، اما کنترل کن. بگذار به جای اینکه تو را از آسمان به زمین بکشاند، تو از آن استفاده کنی برای اوج گرفتن و پر زدن به ارتفاع بیشتر.

برایت سلامتی در کنار عزیزانت را آرزو می‌کنم و 40 سالگی ِ پر از خنده‌های از ته دل را از خدا می‌خواهم.

 

«برسد به دست ِ خودم، که دوستش می‌دارم»

عالی بود ثریا

ممنونم که خوندی هانیه جان :)

چه کار قشنگی کردی که برای ده سال دیگه ات نامه نوشتی :)

امیدوارم زمانی که تو نامه مد نظرت هست وقتی رسید حال دلت خوب باشه :)

یک بار این تجربه رو داشتم و خیلی لذت بردم :)
امیدوارم در مرحله اول چهل سالگیمو ببینم اصلا :دی

فقط جملۀ آخر: [برای] خودم که دوستش می‌دارم :)

این جمله رو خیلی کم برای خودم به کار می‌برم :دی

و امید است که در چهل سالگی تبدیل به یک نویسنده بین المللی موثر بر انبوهی از مخاطبان باشید.

ان‌شاءالله همین‌طور بشه.

چه حس غریبی ... ما در طول روزها شاید ساعت‌ها با خودمون حرف بزنیم اما اینکه با خود چند سال دیگه‌مون حرف بزنیم یه حس عجیب و غریب داره. شاید شبیه حرف زدن با کسی که زیاد نمی‌شناسیم...

خیلی غریبه... تازه سعی کردم  خود ِ هنوز نیومده‌َم رو دوست هم داشته باشم :دی

اکنون که من بیست و نه و اندی ساله صدای پای سی سالگی را چنان صدای پای زندان بانی که از ورای راهرویی تاریک و نمور به سمت سلول من می آید میشونم و سخت در تفکر اینم که باز شدن در سلول من برای آزادی است یا اعدام قصد کرده ام مثل شما نامه ای برای 40 سالگی ام بنویسم. چهل سالگی که از الان از آمدنش می ترسم. و گمانم این ترس که از 25 سالگی شروع شد همچنان تا در آغوش کشیدن جناب عزائیل ادامه داشته باشد. و چقدر ترسانک است گذر زندگی.......

حتما نامه بنویسید. وقتی به اون سن مورد نظر می‌رسید و نامه رو می‌خونید احساسات عجیبی رو تجربه می‌کنید.

چه قشنگ خود سی سالگیت رو توصیف کردی.

منزل نو مبارک عزیزم.

چچها سالگی قشنگ و پر از خوشبختی برات آرزو دارم

ممنونم الهام جان :)

حسودیم شد بهت ثریا بانو

من از دودهه قبل دارم می نویسم

حتی سی و چندهزار کلمه را کنارهم گذاشتم که مثلا رمان

دو سه بار

اما چیزی از اب در نیامد

امشب حسرتم را زنده کردی

خوشا بحالت

مطلبت انقدر تمیز بود که گفتم این د

را نویسنده ای نوشته

امیدوارم کتاب بعدیت را همزمان با اولین کتاب من منتشر کنی

لطف داری به من... ممنونم که اینقدر خوب خواندی و خوب نوشتی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">