چاییام یخ کرد...
دو کتاب برای خواندن، دو قسمت سریال برای تماشا کردن، دو موضوع برای یادداشتنوشتن و... اینها شروع برنامههای امشب ِ من است. برنامۀ امشب و شاید تا فردا عصر. در کنار همۀ اینها حواسم هست که حتما کار عقبماندهای که بخاطرش تنها هستم را هم انجام بدهم تا کمی از فشار مسئولیت روی دوشم کم شود و خیالم از بابتش راحت شود. برنامه را از نظر میگذرانم تا اگر مورد دیگری هم به ذهنم میرسد اضافه کنم. در حالی که دارم در سطر جدیدی وبلاگخوانی را اضافه میکنم کسی در ذهنم میگوید: امشب که تنهایی نمیخواهی کمی با خودت حرف بزنی؟ و سعی میکنم صدای توی ذهنم را نشنیده بگیرم. حرفزدن با خودم وقتی بعدش کسی نباشد تا افکار مزخرف منفیات را بلند بلند برایش تکرار کنی و خیالت را راحت کند که اشتباه میکنی هیچ فرقی با خودکشی ندارد. لیوان چاییام را که یخ کرده سر میکشم و از بیمزهگیاش اخمهایم در هم میرود، پیام دوستم را که پرسیده برای یک مکالمه کوتاه فرصت دارم یا نه؟ پاسخ مثبت میدهم و دوباره لیوانم را از چای پر میکنم. قبل از اینکه لیوان را بردارم گوشیام زنگ میخورد.
من این آرامش رو دوست داشتم :)