تو آشنای کیستی؟
انگشتم را فشردم روی دکمه ضبط ویس و گفتم: «بالاخره یه روز میرسه که وقتی پاتو توی خیابون میذاری هیشکی تو رو نمیشناسه، هیچ آدمی به نشونۀ سلام سر تکون نمیده، یا هیشکی از خوشحالی ِ دیدنت لبخند نمیزنه، همه مثل یه غریبه از کنارت رد میشن و تو میبینی که جز سایهت هیشکی کنارت نیست». بعد ویس را ارسال کردم و زل زدم به دیوار سفید روبرو و از تصور این جهانی که از آن حرف زده بودم قلبم غمگین شد و حس کردم چقدر وحشتناک است. گوشی را برداشتم و خواستم با کسی حرف بزنم که ثابت کنم کسی من را میشناسد. نفر اول در حال مکالمه با فرد دیگری بود، با فردی که او را میشناخت. نفر دوم پاسخ نداد. تا آمدم شماره سومین نفر را بگیرم، گوشیام زنگ خورد. اسمی آشنا که لبخند گمشدهام را دوباره به صورتم برگرداند.
بالاخره یه روز میرسه که وقتی پاتو توی خیابون میذاری هیشکی تو رو نمیشناسه، هیچ آدمی به نشونۀ سلام سر تکون نمیده، یا هیشکی از خوشحالی ِ دیدنت لبخند نمیزنه، همه مثل یه غریبه از کنارت رد میشن و تو میبینی که جز سایهت هیشکی کنارت نیست
نویسنده بانوچه(ثریا شیری) - برگرفته شده از banoooche.blog.ir
میدونم منظور پست کلا یه چیز دیگه است. ولی خب مگه قانون خیابون همین نیست؟ یعنی همیشه همین مدلیه دیگه😶