هشدار خطر... لطفا نزدیک نشوید!
بعضی روزا، وقت ِ بعضی چیزا نیست. مثل این روزای من که از هر جهت خیلی سرم شلوغه و اصلا فرصت مناسبی برای اینکه غمهای گذشته دوباره برگردن و با غمهای جدید دمخور بشن، نیست. اما واقعیتش اینه که دمخور شدن. هر چی غم از قدیم بوده پاشدن اومدن به بهونهی یلدا با این غمهای جدید رفیق شدن و حسابی دارن تکثیر میشن... این شاید تنها شنبهای باشه که از وقتی کار میکنم توی اوج کارم اونقدر فشار روی قلبم زیاد میشه که ترجیح میدم یه امروز رو چند ساعتی بیخیال کار بشم. نه برای اینکه استراحت کنم و حالم جا بیاد. بلکه فقط برای اینکه موج این غمی که ناشی از افسردگیه به همکارام نرسه. الان که دارم این پست رو مینویسم سه نفر رو از خودم ناراحت کردم که یکیشون مدیرم بود.
شاید بهتر بود آدما وقتی به این حال دچار میشن یه آلارم بهشون وصل بشه که هر کی بهشون نزدیک میشه، یا تماس میگیره و پیام میفرسته یه بوق هشدار پخش بشه و یکی با صدای پریشانی بهشون بگه: «خطر متلاشیشدن و ناراحتی، لطفا نزدیک نشوید».
آره کاش اینجور وقتا آدمای اطراف و دور متوجه میشدن که ما امروز اونقدر داغونیم که نمیتونیم دوست، کارمند، همسایه، فرزند، همسر یا مادر خوبی باشیم. و انتظارشون از ما پایین میاومد.
یا کاش هر آدمی یه جای دنجی مخصوص به خودش داشت که وقتی به این حال دچار میشه چند ساعت یا چند روز بره دور از آدما با خودش خلوت کنه، گریه کنه، داد بزنه، آه بکشه، سکوت کنه، فکر کنه، بخوابه و سر آخر با حال و روحیات ِ یک آدم ِ عادی و نرمال برگرده به زندگی ِ روتینش.