دنیا هنوز قشنگیاشو داره
پنل مدیریت وبلاگم رو باز کرده بودم که پستی با یه موضوع متفاوت از چیزی که الان نوشتم، بنویسم. ولی این کامنت که زیر پست 2 هزار روزگی وبلاگ زمزمههای تنهایی نوشته شده، کلا موضوع پست وبلاگم رو عوض کرد.
«سلام زمزمهی دوهزار روزه :)
وقتی که دوران راهنماییام رو تموم کردم، حس کردم که باید به خودم اجازه بدم که کمی بزرگتر شم. که بذارم افرادی که شاهد زندگیام نیستند، تبدیل بشن به خوانندههایی که توی قلبم جا دارند. اون موقع البته خیلی وبلاگ نمیخوندم و شاید حتی خیلی هم برای خونده شدن نمینوشتم، از جمعهای وبلاگی دور بودم و توی خودم بودم اما وبلاگ ثریا از معدود وبلاگهایی بود که چشماندازم بود، حس میکردم شاید اگر یک روز بزرگ شدم، میرسم به جایی که ثریا ایستاده، یک وبلاگ بنفش و کلی مخاطب و کلی به فکر و قلم خوب و ایدههای ناب! گذشت، من از اون وبلاگ بنفش اولم که یکی از قالبهای عرفان روش بود، گذشتم، از دور بودن وبلاگ ثریا هم؛ اما از خوندن وبلاگش هنوز دست نکشیدم. یاد گرفتم که بین وبلاگنویسها باید بخونی و ببینی و ننویسی و حسرت بخوری و غوطهور بشی توی لحظات وبلاگ خوندنت. بالاخره بعد از این که تبدیل به یک خوره وبلاگخونی شدم، خودم یک وبلاگ با قالب زرد زدم که ویرایشش رو خودم انجام داده بودم و دوستش داشتم و همون روزها، ثریا استارت کار مصاحبهاش رو زد، من اون موقع تقریبا مطمئن بودم وبلاگی وجود نداره که هم دلنشین باشه و هم من پیداش نکرده باشم! اما ثریا با عزیزی مصاحبه کرد به نام نسرین، نویسنده وبلاگ زمزمههای تنهایی؛ و من نسرین رو نمیشناختم! همون روز من کل مصاحبهات رو یک جا خوندم، بدون مکث و سریع اومدم توی وبلاگت و هی گشتم و گشتم و گشتم و در نهایت تمام جرئتم رو جمع کردم و منِ به سختی کامنتگذار، اولین کامنتم رو برات گذاشتم. از اون اولین استارت دوستی ما، که مدیون ثریائم، الان دقیقا 239روز میگذره و این خیلی عجیبه،
آه یک پست کامل نوشتم! ولی من به آشناییهای وبلاگی خیلی اهمیت میدم، نمیتونستم همینجوری فقط بنویسم که «آممم یک مصاحبه ازت خوندم یک جایی و کامنت گذاشتم توی وبلاگ دوهزار روزهات.» میدونی سیر اتفاقات و متصل شدن آدمهای این زنجیره به هم برای من واقعا اهمیت داره و میدونم که تو هم بهش اهمیت میدی:)
دوستدارت - خانم مارچ کوچک» لینک پست و متن کامل کامنت
تا حالا اینهمه اسم خودم رو یکجا و اونهم توی یه کامنت ندیده بودم. ^_^
دقیقا توی روزهایی که خسته و بیحوصله و کلافهم خوندن این کامنت انگار نور امیدی توی دلم روشن کرد. میدونین؟ من مدتیه همش فکر میکنم که خستهکننده شدم، برای دوستام، برای همکارام، برای همسایههام حتی با وجود اینکه نمیبینمشون و ارتباط خاصی نداریم. حتی برای شما.
محبت همیشه دل آدم رو گرم میکنه مثل این کامنتی که از اول تا آخرش یه لبخند پهن و گنده روی صورتم بود :)
دنیا هنوز قشنگیاشو داره، میگین نه؟ اینجا رو هم بخونین
سلام ثریا جان (:
جا داره اینجا بگم منم مدت های مدید میخوندمت ولی کامنت و ارتباطی نبود چون تصور ارتباط با بانوچه برام دور بود و فک میکردم تو حتما دایره ی دوستان خودت رو داری و ...
ولی الان این چندماهی که یکمی اومدم جلوتر میبینم نه، بانوچه با تصورات گذشته ام چقدر متفاوته و چقدر دغدغه ی وبلاگ نویسی داره و یه دختر جنوبی مهربون و خونگرمه (: