وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

کتابچین

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۷ ب.ظ

من اوریانا فالاچی هستم، نویسنده و روزنامه‌نگار ایتالیایی. اومدم که یک روایت کوتاه از یکی از سفرهای کاریم برای شما بنویسم ماجرا دقیقا از اون روزی شروع شد که مدیر روزنامه از من خواست برای تهیه‌ی گزارشی به ایران سفر کنم. مسافرت من به خواست مدیرم با اوه و آرتور رقم خورد. هر دو کم حرف و ساکت بودند و به نظر می‌رسید هیچ تفاهمی بین ما سه نفر نباشه. تنها اشتراکمون فقط همین بود که قرار بود به ایران سفر کنیم. مدیر گفته بود اوه برای دیدن یکی از همسایه‌های قدیمیش که ایرانی بوده به ایران سفر می‌کنه و آرتور که از جما و اعتقادات مذهبیش و مونتانلی (کشیش محبوبش) خسته و ناامید شده بود به ایران سفر می‌کنه تا همه و به خصوص برادران ناتنی‌ش فکر کنن که اون مُرده. لیدر من برای سفر به نقاط مختلف ایران دختری به نام ثمین بود. ثمین ما رو به دیدن محسن برد. پسری که در شر و شوری و شیطنت رقیبی نداشت. اوه که حوصله انرژی محسن رو نداشت همون اول کار ما رو تنها گذاشت و رفت. آرتور همراهمون بود اما انگار نبود. هیچی نمی‌گفت. نه عصبی می‌شد و نه می‌خندید. محسن اما دمار از روزگار ما در آورده بود. ملیحه با اینکه ازدواج کرده بود هنوز از دست شیطنت‌های محسن در امان نبود و آقا برات ِ بیچاره هم هنوز سوژه‌ی افکار شیطانی این پسربچه‌ی پر انرژی بود. بعد از اینکه با قدم‌خیر محمدی کنعان، معصومه آباد و فرزانه سیاهکالی هم‌صحبت می‌شم و گزارشم رو کامل می‌کنم ثمین برای حسن‌ختام این مسافرت ما رو به روستای جیران برد. گوشه‌ای ایستاده بودیم و استراحت می‌کردیم که متوجه شدم پیرمردی به طرفمون میاد. رنگ از چهره‌ی ثمین رفت و چند بار به سرفه افتاد. نگران شدم و وقتی علت این رنگ‌پریدگی و هراس رو پرسیدم، گفت: «اون پیرمردی که داره به سمتمون میاد، میرزا مقنی گورکنه، میگن توی خواب بهش میگن کی قراره بمیره و اونم سعی می‌کنه کمکشون کنه، بعضی وقتا موفق می‌شه و بعضی وقتا هم نه، هر کدوم از اهالی روستا که میرزا رو می‌بینن انگار عزرائیل رو دیده باشن قالب تهی می‌کنن که نکنه مرگشون نزدیکه». تا حرف ثمین تموم بشه میرزا هم به ما رسیده، به من نگاه می‌کنه و می‌گه: «از صبح علی‌الطلوع منتظرت بودم، دیر رسیدی».

 

این متن برای چالش کتابچین بلاگردون نوشته شده، چند شخصیت متفاوت از چند کتاب متفاوت، برای انتخاب کتاب‌ها از همین جایی که حالا نشستم چشم چرخوندم به قفسه‌ی کتاب‌هام و همون چند کتاب اولی که دیدم از هر کدوم یک شخصیت قرض گرفتم، تا شما رو به خوندن متنی که به کمک شخصیت‌ کتاب‌های جنس ضعیف، مردی به نام اوه، خرمگس، آبنبات هل‌دار، دختر شینا، من زنده‌ام، یادت باشد و میرزا مقنی گورکن نوشته شده دعوت کنم.

 

دعوت می‌کنم از کوثر متقی، کازی وه، آبلوموف، هوپ، بهار نارنج، همطاف یلنیز، لیلا، حامد سپهر، آلاء، آرا مش، صخره‌نورد، محسن رحمانی، مسافر، بندباز، حوریا، فاطمه که در این چالش شرکت کنن :)

عهه میرزا مقنی گورکن هم بود :))

 

مرسی از دعوت ^_^

بر عکس اهالی جیران من خیلی دوسش دارم :))

خواهش می‌کنم.

چه چالش باحالی...

ممنون دعوتم کردی:)

متشکرم که خوندید.

خیلی قشنگ جورشون کردی =))

خدا رو شکر :دی

خدا رحمتت کنه شیری، چه رفیق خوبی بودی، چه خبرنگار خوبی بودی، جنت مکان باشی الهی:)) نصف بلاگستانم ردیف کردی ماشالله😁

 

:))
اوریانای بیچاره رو تو کشور غریب کشتم :(

از جمله افرادی که همیشه دوست داشتم جاش زندگی کنم اوریانا فالاچیه چون خیلی جذابه شغلت مصاحبه با تاریخ باشه! حتی اینم جالبه بگم که وقتی پست خودمو می‌خواستم بنویسم بین اوریانا و کورش‌نامه مردد بودم که نهایتاً کورش‌نامه رو نوشتم و خیلی باحال بود وقتی دیدم شما زحمت اونو کشیدی :))

پس حق اوریانا پایمال نشد، هر چند حیف بود بمیره :))

خیلی جالب بود، به معنای واقعی کلمه، قیمه ها رو ریختین تو ماستا :))

:))
باید یه جوری این سفر به آخر می‌رسید :دی

سلام خیلی قشنگ بود ولی یکمی هم ترسناک بود.

 

ممنون از دعوتتون.

ترسناک چرا :))

وای چه جالب و با حال مرسی از دعوتت عزیزم چشم حتما

قربان شما مرسی که نوشتی :)

سلام مجدد :)

نوشتم "این جا"

باز هم ممنون برای دعوتت :)

ممنونم مهربون :)

پایان بندی غافلگیرکننده ای داشت :))

:دی

سلام 

اطاعت امر می کنیم :))

 

از کتاب ها " دختر شینا " رو خوندم . خرمگس رو دارم و هنوز نخوندم . باقی هم که باید بره تو لیست .

سلام
ممنونم، تا 10 آذر تمدید شد.

چطوری بنفش خوش قلم؟

خوبم تو چطوری :)

فقط اونجاش که میرزا مقنی گورکن سر و کله‌اش پیدا شد و گفت دیر رسیدی:))

از میرزای بیچاره استفاده ابزاری شد :))

نا امیدم کردید خخخخ

چرا :دی

چرا به فکرمون نرسید پت رو ببریم پیش میرزا مقنی؟ :-))))

همین دیگه، باید همون اول کار خلاصش می‌کردیم :))

میرزا مقنی قسمت ترسناکش.

هرچی شخصیت دور و برت بود رو پرت کردی توی متنا :))

 

کم نبود؟ :دی

دقیقا همون چیزی که حوری گفت تو ذهن منم اومد :دی

خیلی خوب نوشته بودی ثریا جان، از کتاب‌هایی که گفتی هم فقط یکیش رو خونده بودم:)

مرسی عزیزم.
پس حتما تو لیستت بذارشون :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">