در ششمین گپوگفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون، فاطمه نعمتی از وبلاگ معبر اسبق در بلاگفا و معبر سابق در بیان و گِرد ِ فعلی در بلاگفا به سوالاتمون پاسخ داد. اونطور که در معرفی خودش گفته، هشتم تیرماه سال 74 در شمال ِ ایران به دنیا اومده، یا شایدم به تاکید یکی از دوستانش در شمال ِ شرقی ایران به دنیا اومده، استان گلستان. آخرین بچهی خونواده بعد از دو خواهر و یک برادره. تا 22 سالگی بهطور مداوم استان گلستان زندگی کرده، توی یه خونهی بزرگ با حیاطی پر از درخت. و بعد از کنکورش به تهران رفته و در حال حاضر سال سوم کارشناسی روزنامهنگاری دانشگاه علامه طباطبایی رو میگذرونه. و به گفته خودش فعلا لابهلای کتابها وقت میگذرونه چه برای تفریح چه کاری که درآمدی داشته باشه براش.
بانوچه: چی شد که وبلاگنویس شدی؟
فاطمه: آخرهای بهمن 89 بود. دخترعمهام خونهمون بود. اومد پای کامپیوترم نشست و یکم تو اینترنت چرخید و گپ زدیم و رفت. تهِ شب، رفتم پای سیستم. دیدم صفحهی سایتی بازه. توش گشتی زدم و فهمیدم بلاگفاست. من خیلی کنجکاوم. برای فهمیدن چیزهای جدید، شاید بهتره بگم فضولم. همون شب برای خودم وبلاگی ساختم. اسمشو یادم نمیاد چی بود، ولی یادمه از همون اول دلم میخواست بنویسم نه اینکه متن کپی کنم. ولی یادمه از اون چیزهایی که متن رو جدا میکردن و گلگلی بودن میذاشتم :))
بانوچه: چه فلسفه و دلیلی پشت انتخاب اسم وبلاگهای شما هست؟
فاطمه: برای هرکدومشون حال و هوام. یکی بود لیلیِ بیمجنون [از وبلاگهایی که شاید سال 90 داشتم] چرا؟ چون من عاشقِ این بودم که کسی رو دوست داشته باشم ولی خب چون کسی رو دوست نداشتم نوشتم بیمجنون. یا اسم قبلیِ وبلاگم تو بیان. معبر. اون موقع جلوم پر از معبر بود. پر از موانع که باید عبور میکردم. و حالا تو مرحلهی جدید زندگیم، من ساکنِ یه خونهی گردم که یه کاج تو حیاطشه. :) من عاشق خونههای گِردم. ترجیحا شبیه خونهی بیلبو بگینز (لینک)
بانوچه: از وبلاگت چه استفادهای می کنی؟ چه موضوعاتی رو مینویسی و چرا همه پستهات کوتاهه؟
فاطمه: من همیشه روزانهنویس و لحظهاینویسم. لحظه یعنی یه حرفی تو سرمه و باید بیام بگم. که اصولا تبدیل میشن به پستهای موضوعمحور. تو وبلاگ جدید، بیشتر حال و هوام از مرحلهی سوم زندگیم رو مینویسم. از کتابهایی که میخونم، تجربههای جدیدم و روزانهنویسیهام. فعلا همهی کارهام در کتابها خلاصه میشن. :)
من خیلی کم پستهای طولانی مینویسم مگر اینکه یه نیمچه داستانکی باشه یا ایدهای یا مطلبی دربارهی رویدادی تو زندگیم. فکر میکنم زمان خیلی مهمه. و البته الان خودمم وقتِ بلندنویسی ندارم. دلم میخواد بیام تصویرنویسیهامو منتشر کنم ولی هنوز فرصتش نشده.
بانوچه: از وبلاگنویسی دنبال چه هدفی بودی و چند در صد به اون هدف رسیدی؟
فاطمه: به دنبال تعاملم. با آدمهای مختلف. و خب چون همیشه جهان_وطنی فکر میکنم پس وقتی که یه نفر از کشوری دیگه تجربیات منِ ایرانی رو بخونه و براش جالب باشه و باهام ارتباط بگیره، فکر میکنم به پنجاه درصد از خواستهام رسیدم. [فکر کنم این مورد مرتبط باشه با مورد 5]
بانوچه: از وبلاگنویسی چه چیزایی یاد گرفتی؟
فاطمه: خیلی چیزها! به طرز اسرارآمیزی خیلی چیزها! آدمهای خوبی پیدا کردم، قلمهای عجیبی! دنیاهایی که با دیدنشون، سوق داده شدم به سمت تجربههای جدید! و خب، مهمترین چیز، تقویتِ نوشتنم بوده.
بانوچه: بیان یا بلاگفا؟
فاطمه: برای خودم قطعا بلاگفا. من به دموکراسی یکم کمعقیدهام :)) ولی بازم بقیه هرطور صلاح میدونن.
بانوچه: چی شد که از وبلاگ بیان به وبلاگ بلاگفا مهاجرت کردی؟
فاطمه: کلماتم تلنبار شده بودن تو تنم. حرفها تو دنیای من خیلی اهمیت دارن. مدتها بود که وقتی پنل مدیریت بیان رو باز میکردم یهو قفل میشدم. اون صفحهی سفید به طور عجیبی مجبورم میکرد عصاقورت داده بنویسم. اینطور شد که برای نجاتِ خودم هجرت کردم.
بانوچه: چرا تصمیم گرفتی با اسم و فامیل واقعی خودت توی وبلاگت بنویسی؟
فاطمه: واقعی بودن یه امتیازه. صداقت یه امتیازه. و من فقط جایی ترجیح میدم اسم مستعار بهکار ببرم که جاسوس باشم و بخوام تو یه عملیاتی کاری انجام بدم. در غیر این صورت من همیشه فاطمه نعمتی هستم.
بانوچه: چه حرفی برای افرادی که با اسم مستعار در فضای مجازی هستن داری؟
فاطمه: گمنامی بدترین حس برای من بوده همیشه. حتی نیمی از ترس من از زود مردن، بخاطر اینه که هنوز ردی از خودم تو دنیا نذاشتم. حتی شاید تو ذهن چند نفر. ولی اگه اونهایی که با نام مستعار مینویسن واقعا حالشون با این مخفی بودن خوبه، بمونن تو همین وضعیت.
بانوچه: کدوم یک از وبلاگنویسها رو بیرون از فضای مجازی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟
فاطمه: خب دورهمیهایی که سال 97 داشتیم باعث شد من شاید بیشتر از 20 نفر از وبلاگنویسها رو ببینم. که اسامی همشون یادم نیست. هولدن، دکتر میم، سیدمهدی، آقاگل، سیدطاها، امید ظریفی، فائزه، خورشید، صبا، فهیمه جاوری، دکتر صفایینژاد، نرگسِ سبز، و چندنفر دیگه که شرمندم اسماشون یادم نیست. اما خب حریر رو که نمیتونم از قلم بندازم. لبخند. حریرِ عزیزم رو هم دیدم و به خوابگاه منم اومده و خوش گذروندیم. از همینجا ازش معذرت میخوام که هنوز به خوابگاهش نرفتم و مهمونش نشدم. :)) البته آلما توکل[تهمینه حدادی] رو هم دیدم.
از بیانیها دلم میخواد چارلی رو ببینم. و از بلاگفاییها، فریبا دیندار
بانوچه: از بین وبلاگ نویس هایی که دیدی پنج نفر رو نام ببر و تصوری که قبل از دیدنشون داشتی و تصوری که بعد از دیدنشون داری رو به مقایسه بذار؟
فاطمه: هولدن، ترسناک ولی ترسناک نبود.
دکتر میم، پرحرف و پرجنب و جوش، ولی کمحرف و آروم بود.
فهیمه جاوری[وبلاگ زلف هندو]، مهربون، و مهربون هم بود.
نرگسِ سبز، متفاوت، و خب واقعا دختر متفاوتیه.
تهمینه حدادی، میترسیدم ازش و فکر میکردم آدم مغرور و دیرجوشیه، ولی گرم و صمیمی بود. برای یک گفتگوی دوستانه دربارهی کار در دنیای نوجوانها به محل کارش رفتم
بانوچه: تا حالا شده دلت بخواد جای یکی از وبلاگ نویس ها باشی؟ چه دلیلی داره؟
فاطمه: دلم خواسته جای دکتر میم باشم. دنیایی شلوغ دارند و تو سرشون پر از علاقه به تجربه کردن و دیدن جاهای مختلفه. و خب الان من نیمی از اون شبیه شدن رو در زندگیم حس میکنم. سرم شلوغه و کلی کار برای انجام دادن دارم، و بعدِ کرونا میخوام برنامهی گشتزنیم رو شروع کنم. در واقع فضای زندگی دکتر میم -چیزی که ما میبینیم- برام یه آرزو نموند. :)
بانوچه: اوضاع فضای وبلاگنویسی رو چطور ارزیابی میکنی و به نظرت چه راهکارهایی برای بهتر شدن این فضا خوبه؟
فاطمه: یه سرزمین بمبخورده. فضای الانشو دوست ندارم. دلم تنگِ تنگ شده برای وقتی که میچرخیدیم و ول بودیم تو وبلاگِ همدیگه. متاسفانه من بخاطر همین فضای ناخوب، دوباره برگشتم به بلاگفا. تو بلاگفا هم به وبلاگ کسی رفت و آمدی ندارم و فقط مینویسم. ساده.
بهنظرم به قبل که نمیشه برگشت. راستش من فکر میکنم هیچچیزی در این دنیا - جاندار و بیجان - شبیه گذشتهشون نمیشن. اگه بیشتر بنویسیم، شاید حال و هوا صمیمیتر بشه.
بانوچه: متاهلی یا مجرد؟
فاطمه: متاهل نیستم و قصدِ خیلی ویژهای فعلا برای شروع زندگی مشترک ندارم.
بانوچه: دوست داری در آینده چند تا بچه داشته باشی، چرا؟ چند تا دختر و چند تا پسر؟
فاطمه: خب من خیلی آدم عدالتخواهیام :)) بخاطر همین حسِ تبعیض بهم دست میده اگه تعدادشون برابر نباشه. دو تا دختر، دو تا پسر خوبه. البته دوست دارم اولین بچهام پسر باشه اگه خدا هم مخالفتی نداشته باشه.
بانوچه: بزرگترین و مهمترین چیزی که دلت میخواد در آینده به بچههات یاد بدی چیه؟!
فاطمه: حد و مرزی برای دنیاشون قائل نباشن. فکر کنن، زیاد، بیاندازه ولی نه در حد جنون. خیالشون رو کِش بدن، اونقدر که کل شناختهها و ناشناختههای دنیا رو در بر بگیره. یه چیز دیگه هم میخوام بگم بهشون. دنیا رو بگردن، آدمها رو ببینن. نذارن تن و روحشون، یکجانشین بشه.
بانوچه: به نظرت طلاییترین و نقطه اوج پیشرفتت توی آینده کاریت چی میتونه باشه؟
فاطمه: نمیگم همه، ولی بیشترِ بچههای دنیا، کتابهامو بخونن.
بانوچه: تا حالا به خودکشی فکر کردی؟
فاطمه: آره. چندبار. وقتی نوجوان بودم. میگفتم برم تو حموم تیغ بذارم روی دستم. بعد یهو یجوری میشدم چون از تیغ میترسیدم. میگفتم چندتا قرص بالا بندازم ولی میگفتم مگه خل شدی دختر؟ تو که قرص خوردن بلد نیستی! [هنوزم بلد نیستم و به دکترها میگم آمپول بنویس آقای دکتر :)) ] و خب برای هر روش خودکشی دلیلی میاوردم و تهش بیخیال شدم
بانوچه: به نظرت چه اتفاقی میتونه شما رو به اوج ناامیدی برسونه و چه اتفاقی میتونه نقطه اوج امیدواری شما باشه؟
فاطمه: اوجِ ناامیدیِ من، وقتهایی هست که کسی رو ندارم باهاش بدون سانسورِ خودم حرف بزنم. ممکنه من در هفته پنجبار به اوج ناامیدی برسم ولی همینکه یه نفر میاد سراغم و میگه من گوشم، بیا غر بزن. به اندازهی دیدن یه معجزهی شفابخش برای یه بیمار چندسال دردکشیده، دلم گرمِ زندگی کردن میشه. من به قدرت کلمات ایمان دارم. و حتی بهنظرم وقتِ تحمل یک مرگ دلخراش هم حرف زدن میتونه غمت رو کم کنه.
بانوچه: حرف آخر؟
فاطمه: کتاب کودک و نوجوان بخونید دوستانِ عزیزم. درکِ این دنیا رو از دست ندید. گرد و خاکِ روحتون پاک میشه
بانوچه: یه هدیه به خوانندگان این مصاحبه؟
فاطمه: یه هدیهی صوتی دارم برای همه. موسیقیای که برای من جنونآمیزه. امیدوارم امسال برای همه مثل این موسیقی، سرسبز و متفاوت باشه. (لینک)
-----------
دوستان ِ عزیزم دقت داشته باشید که شما در کامنتهای مربوط به پست هر مصاحبه، میتونید سوالاتی که دوست داشتید توی این مصاحبه پرسیده بشه و نپرسیده بودم رو بپرسید و مصاحبهشونده هم توی کامنتها پاسختون رو میده.
همچنین اگر سوالاتی مدنظرتون هست که توی مصاحبهها پرسیده بشه یا بلاگرهایی که دوست دارید باهاشون مصاحبه بشه میتونید پیشنهاد بدید.
----------
این قالب وبلاگ رو به نتیجه اعتراض گذاشتم :دی اعتراض به خودم و وضعیت بلاتکلیف ِ این روزهای بلاگستان، که هی میخواستم عوض کنم و نمیشد. فعلا برای تنوع اینو انتخاب کردم (که البته بنفشبودنش حس خوبی بهم میده) تا بعد که یه قالب دیگه بذارم.
نویسنده : بانوچـه ⠀