دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۴۲ ب.ظ
توی وسایل دوستم جا موند و با خودش بُرد خونشون، البته
منم حواسم نبود، فکر کنم وبلاگم تنها جایی باشه که هنوز ننوشتم: "من که هوش
و حواس ندارم"، آدمی نیست که ندیده باشم و کاغذی نیست که ننوشته باشم و
گفتگویی نیست که این جمله رو اونجا استفاده نکرده باشم، اینقدر گفتم و گفتم
تا حالا که واقعا دیگه هوش و حواسی برام نمونده، داشتم میگفتم، توی وسایل
دوستم جا موند و با خودش بُرد خونشون، البته منم حواسم نبود، وقتی پیام
داد: "مهندس، کتابت پیشم جا موند" تازه فهمیدم ای دل غافل، پاک فراموش کرده
بودما، دو روز بعدش میخواست بره بوشهر، منم دقیقا دو روز بعدش بوشهر کار
داشتم، چهارشنبه رو میگم، همین هفته ی پیش، خلاصه دو تا دوست ِ همشهری!!! پا شدیم رفتیم یه شهر ِ دیگه با هم قرار گذاشتیم که کتاب رو
ازش بگیرم، البته بیشتر دنبال بهانه بودیم که اونجا همدیگه رو ببینیم...
- باغ زهرام.
+ کجای باغ زهرا؟
- همون اولش، اونجا که یه مِیدونه، همون سمتی که میره برا بُرج، کنار یه مغازه وایسادم تابلو زده خشکبار غلامی.
+ نزدیکم، میام الان.
وقتی همدیگه رو دیدیم چنان با هم حال و احوال کردیم که آقای میم شوکه شده بود...
* مگه شما دو شب پیش با هم بیرون نبودید؟
+ چرا با هم بودیم.
* خب چرا اینطوری روبوسی کردید با هم؟
(خواستم بگم که ما روبوسی نمیکنیم که، صرفا لُپامونو میچسبونیم به هم :دی)
+ خب ما هر وقت همدیگه رو میبینیم همین کار رو میکنیم :/
* O-o
( دوستم -، من +، آقای میم *)

من ِ او - رضا امیرخانی
(9 اردیبهشت 1395 - 11 اردیبهشت 1395)
شنبه بعد از ظهر چند ساعتی براش وقت گذاشتم، یکشنبه بعد از ظهر هم چند ساعتی براش وقت گذاشتم، امروز بعد از ظهر هم چند ساعتی براش وقت گذاشتم، بالاخره تموم شد، کتاب 421 صفحهَس، البته فصل نُه ِ او و فصل دَه ِ او صرفا شبیه ِ پیام بازرگانی میمونن وسط ِ کتاب، اما یه جوریه که اگه حذف بشن و نباشن نمک ِ کتاب کم میشه، یعنی باید باشن که گذر ِ زمان حس بشه قشنگ، مثل ِ خودمون که گاهی خیلی رو خییییییلی می نویسیم که خیلی خونده بشه، اوایل ِ کتاب داشتم دلسرد میشدم از خوندن ِ بقیهَش، به قاعدهی یه شبانهروز، غُر زدم که آخه این چیه که اینهمه در موردش به به و چه چه می کنن و میگن کتاب ِ خوبیه؟ ولی جلوتر که رفتم با خودم گفتم به یک بار خوندنش می ارزید، ولی بازم که جلوتر رفتم و حتی وقتی تموم شد، با خودم گفتم حتما و حتما باید دوباره بخونمش... وقتی کتاب تموم شد، گیج و منگ با خودم میگفتم: واقعی بود؟ نه نبود... نه واقعی نبود... بود؟... قاعدتاً نبود... اصلش من خودم آدم ِ خیالاتی هستم، یعنی قوه تخیلم بی نظیره :دی، بعد این کتاب رو هم که خوندم دلم میخواست رضا امیرخانی اینجا بود به قاعده ی یه ظرف ِ پُر، شکلات میخوردیم، خُب این نشون میده من چقدر از قلم این نویسنده خوشم اومده که حاضر شدم توی خوردن ِ امر ِ مقدس ِ شکلات باهاش شریک شم!
اینا هم که Bold شدن، جوگیریات ِ حاصل از خوندنه این کتابه، خلاصهی کلام، بخونید، اگه نخوندید بخونید، البته من این کتاب رو خیلی وقت پیش توی لیست نوشته بودم، منتها چون هوش و حواس ندارم (گفتم دوباره بگم قشنگ مطمئن شید) لیست رو گم کرده بودم و حالا اتفاقی اسمش توی ذهنم اومد و گرفتم و خوندمش.
یا علی مدد!
( بکگراند ِ عکس هم چادر نمازمه :دی)
نویسنده : بانوچـه ⠀