سفرنامه(2)
همسر صبح زود از خوابگاه خارج شد و برای خودمان و دو همکار خانم و دو همکار آقا صبحانه گرفت، بعد از صبحانه حاضر شدیم و شش نفری به سمت ایستگاه مترو رفتیم، تصمیم داشتیم شب دوم را به هتلی، مسافرخانهای جایی برویم و خودمان را از شر آن خوابگاه بیکیفیت خلاص کنیم. هر ایستگاهی که به مصلای نماز میرسید شلوغتر بود، روز تعطیل بود و فرصتی مناسب که دوستداران کتاب از نمایشگاه بازدید کنند.
ورودی مصلا صف طویلی بود و ونهایی که به صورت رایگان بازدیدکنندهها را نزدیک شبستان میرسانند. گفتم قدم بزنیم اما با مخالفت مواجه شد و در صف ایستادیم. طولی نکشید که سوار ون شدیم و به صورت امپیتری! به نزدیکی شبستان رسیدیم. همان دم در ورودی شبستان بخش ناشران عمومی، از همکاران جدا شدیم و من و همسر از راهروی شماره 1 شروع به گشت و گذار کردیم.
در ابتدا شوق آنهمه کتاب باعث شده بود با آرامش و دقت خاصی تکتک کتابها و تکتک غرفهها را بررسی کنیم، اما وقتی ظهر شد و برای سیر کردن شکممان شبستان را ترک کردیم متوجه شدیم که با این آرامش و با این طمانینه با کمبود وقت مواجه میشویم.
غرفههای عرضهی غذا و خوراکی هرچه به شبستان نزدیکتر بودند قیمتهاشان هم نجومیتر بود. غرفههای نزدیک شبستان ساندویچ همبر معمولی را 30 هزار میفروختند، پلهها را که بالا میرفتی و از غرفههای بالای پلهها قیمت میگرفتی قیمتها به نصف و 15 هزار تومان رسیده بود. هر چند باز هم گران بود و قیمت واقعیاش در شهر 8 هزار تومان بود اما به همان 15 هزار تومان رضایت داده و در سایهی یکی از غرفههای خالی مشغول سرو ناهار شدیم. به همسر گفتم: "پارسال دکتر و آقاگل و یکی دو تا دیگه از بچهها رو فرستادیم ساندویچ بخرن، وقتی برگشتن همه متفقالقول بودن که اگه اونجا بودین و میدیدین ساندویچها چطوری درست شدن اصلا نمیخوردین" همسر گفت: "غیربهداشتی بودن؟" گفتم: "گمونم کلا کلمه بهداشت به گوششون نخورده بود"
سمانه رسیده بود. از پلهها پایین رفتیم و سمانه و خواهرش را دیدم. به محض دیدنم گفت: "تو چقد کوچولویییییییی" :))
با سمانه گرم صحبت بودیم و نفهمیدیم چطور سر از راهروی ناشران خارجی درآوردیم، یکبار به خیال خودمان خارج شدیم و وارد راهروی دیگری شدیم اما باز هم ما بودیم و ناشران خارجی!
در نهایت زمانی به ورودی ناشران عمومی رسیدیم که همسر هم به ما ملحق شده بود. سمانه و خواهرش از ما جدا شدند و من و همسر به گشت و گذار و پیدا کردن باقیماندهی لیست مشغول شدیم.
پاهام درد داشت اما دلم نمیخواست نمایشگاه را ترک کنم. بعضی کتابها در نمایشگاه موجود نبود، در نهایت و بعد از پیگیریهای مراجعین، فروشندهی حاضر در غرفه با صدای آرامی میگفت: "اجازه ندادن بیاریم. اما این آدرس رو بگیر مراجعه کن اونجا میتونی تهیه کنی."
تعدادی بازدیدکننده هم بودند که مدام عکاسی میکردند، قیمتها بالا بود و دختری حدودا 14-15 ساله رو به دوستش گفت: "حالا که نمیتونیم کتاب بخریم حداقل چهار تا عکس بگیریم اینستامون آپدیت شه"!
سمانه و خواهرش خریدشان را کردند و برای خداحافظی آمدند، بعد از آن مجید آمد، کمی درگیر بودیم تا توانست ما را پیدا کند. من و همسر در راهروی 32 بودیم ولی در کمتر از آنی برای پیدا کردن کتابی به راهروی 11 برمیگشتیم و از آنجا به راهروی 1 و دوباره 22 و همینطور چرخشی نمایشگاه را سیر میکردیم.
در آخر خسته و لِه و داغان! گوشهای ایستادیم تا همسر با برادرش تماس بگیرد و اطلاعات کتابی را بگیرد. آدرس دادم مجید آمد. قبلش بهش گفتم: "خسته گوشهی دیواریم!" اینطوری پیدا کردنمان راحت بود. همسر پرسید: "تا حالا دیدیش؟ اومد میشناسیش؟ میتونی راحت پیداش کنی؟"گفتم: "از نزدیک که نه! اما یه زمانی بهش میگفتم فرزندم!!!" مجید خودش ما را پیدا کرد، حالا یا عکسهای اینستاگرامم خیلی بهم شبیه بود که زود ما را پیدا کرد یا اینکه لِهترین و خستهترین مراجعین را جستجو کرده بود و به ما رسیده بود آمد سلام و علیک کرد، کمی ماند و حرف زدیم و رفت! همسر گفت: "فرزندت بود؟" خندیدم و گفتم: "پسر رشید میشه دیگه" :))
خریدمان تمام شد، حالا گفته بودند آن نمایندهی مجلسی که این تور نمایشگاهی زیر سر او بود میخواهد بیاید ما را ببیند! رفتیم طبقهی دوم وارد سالن جلال آل احمد شدیم و روی صندلیها نشستیم. خانم نماینده آمد بچهها اطرافش نشستند. کمی صحبت کرد و حالا نوبت همکاران بود. خستهتر از آن بودم که حرفی بزنم. بچهها همه اعتراض کردند که این چه خوابگاهی بود برایمان در نظر گرفتی؟ عذرخواهی کرد و گفت که شب دوم را جبران میکند و جای دیگری برایمان در نظر گرفته است. در نهایت همه از همدیگر خداحافظی کردند و قرار شد وقتی همه در خوابگاه جمع شدیم مشاور رسانهای نماینده بیاید و ما را به محل اقامت جدید ببرد.
رسیدن به خوابگاه همان و جمع کردن وسایل همان. اینبار مهمانسرایی که قرار بود در آن شب را صبح کنیم بسیار قشنگتر و باکیفیتتر و تمیزتر بود. اما یک عیب بزرگ داشت و آن هم این بود که با وجود ارائهی مدارک شناسایی، اما اصلا اجازه نمیدادند من و همسر در یک اتاق باشیم. هر چه گفتیم چرا؟ گفتند اینجا کلا مفهوم زن و شوهر یک چیز عجیب غریب است و مردا اینور، زنا اونور!!! ما هم دو نقطه خطوار به قوانین تن داده و بالاخره شب را صبح کردیم!
طولانی شد، تا سفرنامهی(3) و دیدار با بلاگر سوم، اینجا را به شما و شما را به خدا میسپارم!
راست میگن شهیدان زندهاند!
+ با طعم شیرین قهرمانی تیم محبوبم، پرسپولیس. :)