سفرنامه (1)
سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۵۱ ب.ظ
فرودگاه عسلویه خلوت بود، به قول همسر محیط آنجا کاملا مردانه بود. تک و توکی خانمی از یک گوشه میآمد و میرفت انگار که رسالت فرودگاه فقط پراندن و نشاندن ِ مهندسین ِ شاغل در عسلویه بود و انگار ساخته شده باشد برای نشاندن مسئولین و کلهگندهها از پایتخت به عسلویه.

یکی از همکارها از یک گوشهی هواپیما در گروه مشترک مربوط به تور نمایشگاه کتاب نوشته بود که با فاصلهی نزدیکی از جناب وزیر نشسته است. البته این که کدام وزیر بود را هم نوشته بود اما سرگیجهی ناشی از پرواز پر از تکان ِ هواپیما حواسم را پرت کرد، باد شدید میوزید و هواپیما تکانهای شدیدی میخورد، صدای گریهی بچهای بلند شد، حسابی ترسیده بود. باز یک نفر دیگر از همکاران از گوشهی دیگر هواپیما در گروه مشترک مربوط به تور نمایشگاه کتاب اعلامیهی فوت خودش را نوشته بود و از بستگان و دوستان و خانواده خواسته بود دنبال پیکر تیکهتیکه شدهاش نگردند. همسر از همان ابتدا مشغول حل کردن جدول یکی از روزنامهها شد، دیگر کسی در گروه حرف نمیزد، حالا رسیده بودیم آن بالای بالا. لابد آنتن و اینترنت و همه قطع شده بود وگرنه بعید میدانم آن همکارهای پر انرژی که من دیدم یادشان مانده باشد که تلفن همراه را به حالت هواپیما در بیاورند.

توجه شما را به چپدست بودن همسر جلب مینمایم
در فرودگاه مهرآباد کمی معطل شدیم، هم برای اینکه همهی ما یک جایی جمع شویم و هم مشاور ِ نمایندهی مجلس که در واقع این تور را او برای خبرنگاران تدارک دیده بود به استقبالمان بیاید. باد شدید میوزید و هوا سرد بود، بالاخره آقای صاد با دو ون آمد، دو گروه شدیم و سوار شدیم، خوابگاهی که برایمان در نظر گرفته بودند واقع در تقاطع خیابان رودکی بود. از همان نمای بیرونی ساختمان مشخص بود که نباید انتظار یک جای نو و شیک را داشته باشیم اما به محض ورود به ساختمان و جدا شدن از آقایان متوجه شدیم که حتی انتظار یک جای تمیز را هم نباید داشته باشیم. به همان حالت بلاتکلیف ایستاده بودم و دلم میخواست بزنم زیر گریه. دو هماتاقی من که از قبل همدیگر را میشناختند هر لحظه عیب جدیدی برای اتاق پیدا میکردند، یکیشان به یکی از همکاران ِ آقا زنگ زد و هر چه غر داشت سر آن بنده خدا خالی کرد و بعد هم شمارهی دائی جان را گرفت که اگر تهران بودند خودش را از آنجا رها کند و یک جای گرم و نرم و تمیز و شیک بخوابد. هنوز مکالمهاش تمام نشده بود که در اتاق را زدند و همسر ازم خواست که بیرون بروم. چهرهاش را که دیدم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم به مراتب از من مستأصلتر و پریشانتر بود. وقتی نارضایتی را در چهرهی من دید بیمعطلی شماره خانه معلم را گرفت، از شانسمان آنها هم اتاق خالی نداشتند.
همسر با سرپرست خوابگاه که از قضا هماستانی و همدانشگاهیاش بود صحبت کرد، قرار شد اگر اتاق چهارم واحد پایین تا آخر شب خالی شد آن را به من و همسر بدهند. هیچکس دل و دماغ ماندن در خوابگاه را نداشت. یا خسته نبودیم یا فرار کردیم. هر چه بود در کمتر از ده دقیقه همه حاضر و آماده پایین ساختمان ایستاده بودیم. پیشنهاد من و همسر سینما بود. اما با رای اکثریت قرار شد سری به پارک آب و آتش و پل طبیعت بزنیم.
پیادهروی و عکاسی و در آخر خوردن شام حسابی ذهنمان را مشغول کرده بود و کاملا وضعیت نامطلوب خوابگاه از یادمان رفته بود اما زمانی که برگشتیم واقعیت با ضرب دردآوری توی صورتمان خورد. سرپرست خوابگاه اتاق چهارم را که خالی شده بود به من و همسر تحویل داد. اتاقی که به نسبت از دیگر اتاقهای واحد ِ طبقهی اول بزرگتر بود و شش تخت داشت به قول سرپرست خوابگاه، آنجا اتاق مجردی دختران بود! تقسیم و گروهبندی همکاران واقعا جای تعجب داشت. در واحد طبقهی دوم قرار بود چند مرد به صورت فشرده کنار هم بخوابند و در واحد طبقهی اول من و همسر را در یک اتاق شش تخته گذاشته بودند. هر چه گفتیم جابجا کنیم سرپرست گفت که نمیشود و تنها کسانی که اجازهی ماندن در این واحد طبقهی اول را دارند، زنان و مردان متاهل و دختران مجرد هستند!
اتاق شش تخته وضعیت بهتری نسبت به اتاق قبل داشت اما باز هم برای محکمکاری یکی از روسریهایم را باز کردم و روی بالش پهن کردم تا خیالم راحت شود از شپشها در امانیم!
البته شما برا تفریح اومده بودین :)