او خودش بود و من خودم بودم

اینروزها وقتی بعضی از دوستان، آشنایان یا همکارانم اعم از زن یا مرد را میبینم همه متفقالقول هستند که کمپیدا شدهام، خبری ازم نیست، میپرسند به چه کاری مشغولم که نیستم؟ و من فکر میکنم که تمام اینروزها وجود داشتهام، در متن ِ این زندگی بودهام، میان ِ همین مردم بودهام، با تکتکشان حرف زدهام، خندیدهام، بیرون رفتهام... پس چرا همه ابراز دلتنگی میکنند؟ چرا از نبودنم میگویند؟ چرا فکر میکنند خبری از من نیست؟ نکند آنکسی که صبحها قبل از شانه کردن ِ موهایش به پدر صبح بخیر میگفت من نبودهام؟، یا آنکسی که شبها قبل از خواب هزاران برنامه برای فردایش میریخت و آخرش هم متوجه نمیشد کی خوابش بردهاست، دختری که به محض اینکه مطلع میشد برادرش میخواهد از خانه بیرون برود داد میزد: شیرکاکائو یادت نره و بعد موزیکهای مورد علاقهاش را پلی میکرد، آنکس که برای دوستانش پیامهای انرژیبخش فوروارد میکرد و لباسهای رنگیرنگی میپوشید... اگر هیچکدام ِ اینها من نبودهام، پس او که به جای من اینهمه زندگی کرده است چه کسی بوده؟ چرا تمام ِ عادتهایش شبیه ِ من بود؟ چرا چای را با لیوان میخورد و اکثر وسایلش به رنگ بنفش بود و با دست چپش مینوشت؟ چرا روبروی آینه که میایستاد با من هیچ فرقی نداشت؟ اگر او به جای من بوده است پس من کجای این زندگی بودهام که نبودهام؟
| لینک عکس |