سی سالگی
همیشه فکر میکردهام، سی سالگی، زمانیست که تکلیف آدم با خودش روشن است. میداند از زندگی چه میخواهد، مسیرش را مشخص کرده است. میداند از کدام راه برای رسیدن به فلان هدف باید برود...
سی ساله که بشوی، میدانی با خودت چند چندی... باید تکلیف تمام ِ کارها و راهها و برنامههای زندگیات روشن باشد. هیچ نقطهی مبهمی نباید در زندگیات باشد، هیچ بلاتکلیفی و سردرگمی نباید توی ذهنت باشد.
سی ساله که بشوی، مسیر ِ منظمتر و مشخصتری را قدم میزنی، تفریحاتت همه مشخص شده است. میدانی باید توانت را در کدام زمینهی شغلی صرف کنی، میدانی با کدام دوستانت باید معاشرت کنی، میدانی چجور لباسهایی باید بپوشی و یا کدام مغازه و کافه و کتابفروشی را ترجیح میدهی.
سی سالگی یکجور ِ خاصی، انگار مشخص و روشن است همه چی...
این تعریف ِ سه سال ِ پیش ِ من از سی سالگیست... اما حالا هرچه میگذرد فکر میکنم هنوز هم ممکن است کسی سی ساله شود و تکلیفش نه با خودش و نه با زندگیاش مشخص نباشد... هنوز هم ممکن است کسی سی ساله بشود و وسط ِ یک سردرگمی ِ عجیبی ایستاده باشد...
میشود سی سالگی ِ خیلیها اینقدر منظم و روشن نباشد...
راستی، تعریف شما از سی سالگی چیست؟
پ.ن اورژانسی: گرچه من عاشق سی سالگی هستم، اما پیرو کامنتای خصوصیتون مبنی بر اینکه "آیا من سی ساله شدم؟" باید بگم که خیر... هنوز چند سالی مونده تا سی سالگی ِ من :)