سایهی شوم ِ او
دیر خوابیدهام و زود بیدار شدهام، سردردم دارد شروع میشود، حسن میگوید: «آش خریدم، تا گرمه و هنوز سرد نشده بخور». خواب خوبی ندیدهام، نمیدانم باید سردردم را به کمبود خواب ربط بدهم یا به خوابی که دیدهام. خواب در مورد نویز و خانوداهاش بود. یک اتفاق ِ ساده باعث میشود دوباره خاطرات آنروزها برایم تکرار شود. سردردم شدیدتر شده است.
انگار دچار خودآزاری شده باشم میروم یکییکی پستهای مربوط به نویز را دوباره مرور میکنم. حالا علاوه بر سرم، قلبم هم تیر میکشد. فکر میکردم همهی اینها یکروز برایم کمرنگ و بیاهمیت میشوند و از شدت تلخیشان کم میشود. اما، خوابی که شب ِ گذشته دیدهام و پستهایی که خواندهام باعث میشود تمام آن اتفاقات با جزییات و کاملا واضح در ذهنم مرور شوند.
حسن چند بار تماس میگیرد و حالم را میپرسد، از وخامت اوضاع بهش نمیگویم، فقط میگویم: «کمی سردرد دارم». این کمی را جوری میگویم که کماهمیت جلوه کند، اما صدایم بالا نمیآید، نفسم هم... دارم سعی میکنم همهچیز را عادی نشان بدهم، با مدیرم عادی صحبت کنم، در گروه دوستانم عادی پیام بدهم، و وقتی دوستی تماس میگیرد کاملا عادی جوابش را بدهم.
یک چیزی روی قلبم سنگینی میکند، حالم خوش نیست. بیشتر از دست خودم ناراحتم. انتظار داشتم بعد از اینهمه وقت آسیبی که از نویز دیدهام کاملا در زندگیام محو شده باشد. اما میبینم که آن خاطرات درست مثل کابوسی جلوی چشمانم رژه میروند. هر بار که آنروزها برایم مرور میشوند مدام با خودم کلنجار میروم که آهی نکشم و زبانم به نفرینی نچرخد. مدام تکرار میکنم که همسرش چه گناهی کرده؟ آه ِ من زندگیاش را بگیرد و بدبخت بشود چه؟! بعد با صدای بلند برای نویز و زندگیاش دعای خیر میکنم. دعا میکنم خوشبخت باشد که خوشبختی ِ همسرش در گروی خوشبختی ِ اوست. بهنظرم کارم مسخرهترین کار ممکن باشد، برای کسی دعای خوشبختی میکنم که آسیبی که از او دیدهام حالا حالاها قصد رها کردنم را ندارد.
چقدر احساس بدی دارم، کاش حسن زودتر به خانه برمیگشت، کاش کسی کنارم بود، کاش کسی با من حرف میزد، کاش یک نفر بغلم میکرد، که باورم میشد آن کابوسها تمام شده است.