کمی بدون تعارف با سیدمهدی ربیعی
در هشتمین پست ِ کمی بدون تعارف، با سیدمهدی ربیعی از وبلاگ سفر نویسنده گفتوگو داشتیم. خودش میگه 28 یا 29 ساله هستم و بر همین اساس نگارنده برداشتش این بود که سوژه متولد 70 هست :دی هرچند خودش میگه شما بخونید 18 ساله :دی متولد تهران هست اما به خاطر شرایط، فعلا هم تهران هم قم زندگی میکنه. چندسالی حوزه درس خونده و ارشد ادبیات نمایشی هم داره. در حال حاضر به کار تدوین فیلم و مستند مشغوله و به قول خودش: «اگه بار بخوره تولید و کارگردانی همینهاس». متأهل هست و بازم به قول خودش: «اگه کرونا بذاره بریم سر خونه زندگیمون».
گفتوگو رو میتونید در ادامهمطلب بخونید.
دوستان اگر سوالی داشته باشید در کامنتهای همین پست بپرسید که آقا مهدی بیان جواب بدن.
1- چی شد که وبلاگنویس شدین؟
پاسخ: دهه هشتاد یه نشریه محلی داشتیم که با بچه محلا و پسرعموم راه انداخته بودیم. بعضی وقتا هم برای چاردیواری جام جم و مجلههای مختلف، چیزمیز میفرستادم چاپ کنن. اونموقع فکر میکردم کار خیلی بزرگی میکنم. سال 87، رفیقم که الان برادر خانومم شده اومد گفت فلانی(که الان یه آخوند معروف توی اینستاگرامه) وبلاگ نویسی میکنه خیلی باحاله بیا ما هم بنویسیم. رفتیم کافینت و باهم بلاگفایی شدیم و یه دنیای دیگهای به روم باز شد. اوائلش سر تعداد کامنت و تعداد دوستایی که پیدا میکردیم رقابت داشتیم ولی کم کم نوشتن برامون جدی شد. انقدی جدی که دیگه وبلاگ شد حیاط خلوتمون و جاهای دیگه جدیتر نوشتیم و حتی شد وسیله امرار معاش. اما مهم آخرش بود که رفیقم رسما نویسنده شد. منم شدم شوهر خواهرش. قله اصلی رو من فتح کردم. :))
2- چه هدفی رو از وبلاگنویسی دنبال میکنین و تا حالا به چند درصد این هدف رسیدین؟
پاسخ: واللا هدف اولم این بود که کامنتام بره بالا و روی برادر خانومو کم کنم. خیلی هم موفق نبودم البته. یادش بخیر روی یه پست 80 یا 90 تا کامنت غیر تکراری داشتیم! :)) یه مدت گذشت، یهو حس کردم به عنوان یه آخوند یه مقدار دغدغهمندتر بنویسم که زشت نشه. باز گذشت و فهمیدم به حرف گربه سیاه بارون نمیاد و من کانون دنیا نیستم که بخوام عالم و آدمو تغییر بدم با نوشتههام. برای همین یه مدت باری به هرجهت شدم. اما به محض اینکه از پوسته آخوندیم خارج شدم نوشتن آسونتر شد. خروج راحتی نبود ولی پیامدای خوبی داشت. تا اینکه حس کردم اونقدری رشد کردم که بتونم بخشی از زندگی واقعیم رو به اشتراک بذارم و احیانن به درد کسی هم بخوره. و رسید به این روزها و این احوال.
3- چی شد که آخوند شدی؟ و چی شد که از پوسته آخوندی خارج شدین؟
پاسخ: درباره حوزه رفتنم، خروج از پوسته و ... یه پست مفصل نوشتم بازخورد جالبی هم داشت، چون ماجرای مفصلیه که نمیشه خلاصهش کرد لینک میذارم کسی حالشو داشت بخونه. خودم که حالشو ندارم :)) اعترافات یک ذهن معمولی
4- اگه آخوند مونده بودین کدوم یک از فعالیت های الانتون رو نمیتونستین انجام بدین؟
پاسخ: کی گفته آخوند نموندم؟ فقط از یه پوسته ظاهری که کمکی بهم نمیکرد خارج شدم والا باقی خصائص، به قوت باقی هستن.
5- دقیقا منظورتون از پوسته چیه و چه چیزایی قبل و بعدش تغییر کرد؟
پاسخ: قبلش خودم نبودم. نمیتونستم زیاد خود خود واقعیم باشم. ولی بعدش خود خودم شدم. کاراکتر نه سیاه نه سفید.
6- دستهبندی موضوعی وبلاگتون چند درصد منظم و بروزه و چه تاثیری بر فعالیتتون در وبلاگ داره؟
پاسخ: دستهبندی خاصی نداره صرفا بر اساس چیزهایی که بیشتر نوشتهم تقسیمشون کردم.
7- چی شد که وبلاگتونو تغییر دادین؟
پاسخ: وبلاگ اولم توی بلاگفا بود که مقدار قابل توجهی زرد و شعاری بود ولی طولانی نگهش داشتم به خاطر تعدد دوستای خوب. بعدا که از پوسته مزبور خارج شدم اسمم شد خارج از چارچوب که اینم تا مدتها داشتم. کوچ از بلاگفا هم که داستانشو همه میدونن. کلا هر تغییر بنیادی که توی زندگی خودم داشتم اثرش رو روی اسم وبلاگم گذاشته. سفر نویسنده هم کاملا تحت تاثیر موضوع پایاننامه دفاع نشدهم انتخاب کردم. بعید نیست چند وقت دیگه اسمم رو بذارم «دکتر میم تا منو مثل خودت کچل نکردی دست از سرم بر دار».
8- چرا از پایان نامهتون دفاع نکردین؟
پاسخ: تنبلی. مصائب ازدواج. پروژههای کاری وقتگیر؛ و البته هنوز موعدش نرسیده.
9- کدوم بلاگرها رو از نزدیک دیدین و تصورات قبل از دیدنشون با بعد از دیدنشون رو توصیف کنین؟
پاسخ: دکتر میم که قبل آشنایی باهاش پراکنده میخوندمش با اختلاف صدر جدوله. شما فکر کن وبلاگ یه دکتر رو میخونی. مطالب همه بهروز، علمی، فرهیختهوار، فرهنگی. بعد، یه روز از نزدیک توی یه کافهی نیمهتاریک میبینیش...شوخی شوخی فکر میکنی همین الان از بانه اومده اشتباهی نشسته سر میز شما. ولی جدی جدی بهت میگن این دکتر میمه! و تو جدی جدی باهاش رفیق میشی!
خیلیها رو به مناسبتای مختلف دیدم. همیشه هم با تصور ذهنی فرق داشتن که طبیعیه. حریر. زمر. آقاگل. رستاک. صبا. عارفه. خورشید، مربای کاج، سجل، معبر (که شده خونهی گرد)، نگین که همین الان متوجه شدم وبلاگشو حذف کرده. و خیلیهای دیگه که وبلاگ رو بستن رفتن یا تغییر دادن. (ممکنه اسمی رو دو نصفه شبی فراموش کرده باشم که بر من ببخشایند).
10- بهنظرتون رابطههای دوستانه بین بلاگرها تا چه حد میتونه در فضای حقیقی پررنگ و عمیق بشه؟
پاسخ: فرقی با زندگی واقعی نداره. تا هر حدی که ظرفیت و میلشو داشته باشن. فقط اسراف نکنن. D:
11- بهنظر شما چه چیزی در شخصیت شما یا زندگیتون هست که نسبت به بقیه بلاگرها متمایزترتون میکنه؟ (جدا از تفاوت های معمولی که هر آدمی با دیگری داره)
پاسخ: این که کلا خیلی خوابم میاد. من قبل از خانومم با خواب ازدواج کردم. :)) ولی جدی...فکر میکنم همون خصوصیت توی چارچوب نگنجیدن باشه که از یه جایی موندگار شد تو زندگیم. چند وقت پیش قم زلزله اومد. خانومم دویید و رفت وایساد بین چارچوب در. من نشسته بودم رو مبل چایی میخوردم دیدم لوستر داره تکون میخوره. یه مکث کوتاه کردم و دوباره چایی خوردم. بعدش که آروم شدیم خانومم گفت چرا نیومدی بین چارچوب؟ بهش گفتم من توی هیچ چارچوبی نمیگنجم. همین قدر لوس. :)) حالا اگه سقف میومد پایین کتلت میشدم چارچوب برام ترسیم میشد. :))
12- امکان نداره یه آدم وجود داشته باشه که توی هیچ ِ هیچ ِ هیچ چارچوبی نباشه. فکر میکنین معدود چارچوبهایی که در اونها گنجونده شدین یا گنجوندنتون چیا هستن؟
پاسخ: این خارج از چارچوب بودن، نوعی و اصطلاحیه و به حسب قالب و هویتی که دارم معنی پیدا میکنه. طبیعیه که هر آدمی چارچوبهای خودشو داره. سالهای اول حوزه، توی چارچوبهای یه مدرسه گنجونده شده بودم. معماری اونجا دقیقا شکل چارچوبی داشت با دیوارهای خیلی بلند. یه روز کف حجره ولو شده بودم و خیره شده بودم به این چارچوبا. حس کردم دیگه خسته شدم ازین در و دیوار و اصلا بهش تعلق جدیای ندارم. (با توجه به پستی که لینکش رو گذاشتم اون مدرسه، فضای خاص و بستهای داشت). و خروجم از همونجا و همون لحظه شروع شد. بال زدم پرواز کردم و رفتم. :))
13- چرا حال دنیای وبلاگ نویسی خوب نیست؟ چه پیشنهادی برای بهتر شدن حالش دارین؟
پاسخ: قبلا دربارهش نوشتم. یه علتی که همه میدونیم قویتر شدن و پرطرفدار شدن مدیومهای دیگهست مثل توئیتر و اینستاگرام. یه علتش خود وبلاگیها که تلاش نمیکنن بهتر بنویسن.(یکیش خودم). من زمانی رو یادمه که خوندن هر پست وبلاگ، حکم خوندن بخشی از یه کتاب رو داشت. و کامنتها به شدت کاملکنندهی پستهای خوب بودن. وبلاگنویس باید از جهان پیرامونش بنویسه. باید برای نوشتنش وقت بذاره. باید از زمانهی خودش با نگاه عمیق و تازه حرف بزنه. چرا نمیزنه؟ واقعیتش من که خیلی امیدی ندارم وبلاگنویسی آن چنان احیاء بشه چه برسه مثل قبل بشه. همین که آروم نفسش میاد و میره هم غنیمته.
14- دَه (10) تا وبلاگی که بعد از باز کردن پنل مدیریت وبلاگتون و مشاهده 50 تا وبلاگ بروز شده اول از بقیه چک میکنی کدومان؟
پاسخ: 50 تا وبلاگ بروز شده؟؟؟! کلا 10 تا وبلاگ بروز شده هم بیاد کلاهمو میندازم هوا! تقریبا همه اونایی که دنبال کردم رو میخونم.
15- سیاهترین و تلخترین اتفاقی که در دوران وبلاگنویس بودنتون به ذهنتون میاد چی بوده و مربوط به چه کسایی بوده؟
پاسخ: اتفاق سیاه زیاد افتاده ولی ربطی به دوران وبلاگنویسیم نداشتن. یه مدت درگیر آدمای اشتباهی شدم که تجربه شد برام بیشتر دقت کنم. ولی بازم دقت نکردم جالبه :)) .
16- دیگه چه اتفاقی باید بیفته که دقت کنین؟
پاسخ: دقت نمیکنم کلا! یه مقدار سهلانگاری تو وجودم هست که همه هزینههاش باهامه. :))
17- ملاکتون برای دنبال کردن وبلاگها چیه؟
پاسخ: خوب نگاه کنه و خوب بنویسه. خوب نوشتن لزوما رعایت اصول درست نویسی یا جذاب و معنا دار نوشتن نیست. همین که یه نوشته «ساختار» داشته باشه میشه یه نوشته خوب. یکی دوتا از وبلاگیا هستن که روحیات و مضمون نوشتههاشون به فضای من نمیخوره ولی هیچ نوشتهای ازشون رو از دست نمیدم. چون حتی اگه چرت و پرت(از زاویه دید من) بنویسن ساختارمند مینویسن و همین برای من کافیه.
دو موردی که مد نظرم بود رو به خاطر توصیفی که کردم لینک ندم بهتره. ولی یه مورد سومی هم هست وبلاگ تویی پایان ویرانی که این ویژگیهایی که گفتم رو داره
.
18- چند تا وبلاگ رو به صورت خاموش دنبال می کنین؟
پاسخ: تقریبا خاموش نیستم. ممکنه کم کامنت بذارم ولی رهگذر نیستم.
19- برای پست همه وبلاگایی که میخونین کامنت هم می ذارین؟
پاسخ: تا جایی که حرفم بیاد بله.
20- تا حالا به فکر تعطیلی وبلاگتون افتادین؟ چرا؟ چه چیزی باعث شده پشیمون بشی؟
پاسخ: توی ذهنم اومده ولی نه خیلی جدی. اینجا حیاط خلوتیه که بهش عادت کردم به اضافهی وجود دوستان خوب.
21- همسرتون وبلاگنویسه؟
پاسخ: قبلا وبلاگنویس بوده و اتفاقا خواننده وبلاگمم بوده بدون اینکه خودم بدونم. الانم گاهی میخونه. گاهی به شدت نقد میکنه گاهی به شدت خوشش میاد. در کل جزو اون دستهست که وبلاگ رو از دست رفته میشمرن.
22- به قول مهران مدیری چی شد؟ چطوری با هم آشنا شدین و چی شد که تصمیم گرفتین ازدواج کنین؟
پاسخ: آشنای نزدیک بودیم سالهای سال. برادرش 12 سال رفیقم بود و منم با پر رویی تمام رفتم خواستگاری :)) داستان ازدواجمون خیلی شبیه سریالای تلویزیونِ خودمون با گوشه ارادتی به سینمای بالیوود بود کلا. D:
23- اگر روزی ازتون بخواد که دیگه وبلاگ ننویسین وبلاگتونو تعطیل میکنین؟
پاسخ: نه واقعا وبلاگ انقدر گنده نیست که ازم بخواد تعطیلش کنم. والا ما مخلصشم هستیم :))
24- به نظر میرسه خواهرتون تو زندگیتون نقش خیلی پررنگی داره که در وبلاگتون تبدیل به یک موضوع ثابت شده در مورد علاقه و احساس مسئولیتی که به عنوان یه برادر بزرگتر در قبالش دارین کمی توضیح بدین؟
پاسخ: آره نقش خیلی پر رنگی داره بیست چاری حرف میزنه اگه چیزی بهش نگم :)) احساس مسئولیت خیلی جدی بهش ندارم طبعا مسئولش خودشه و پدر و مادرش. ولی علاقهمندم بهش. یه ورژن خودمه از نوع دختر. با اینکه 99 درصد قصد تاثیر گذاری روش نداشتم و ندارم و اصلا خونه نیستم که بخوام تاثیری بذارم ولی به شدت ازم تاثیر میگیره(متاسفانه). مثلا الان راه به راه با گوشی کلیپ درست میکنه میفرسته برام نظر بدم.
25- بهترین دوستتون در فضای حقیقی کیه و چه ویژگی هایی داره که تصمیم گرفتین اونو به عنوان بهترین دوستتون انتخاب کنین؟
پاسخ: دوست خوب زیاد دارم شکر خدا. ولی دوستی خوبه که همیشه پول تو جیبش باشه و خرج کنه. واللا. معرفت و خنده و شوخی رو که همه بلدن داشته باشن. D:
26- راجع به سفرهایی که با دکتر میم رفتین یکم توضیح بدین، شروع دوستیتون از همین سفرها بود؟ چه ویژگی برجستهای در دکتر میم هست که انتخاب میکنین باهاش همسفر بشین؟
پاسخ: راجع به سفرها؟ بهتره نگم. اصلا نمیدونم چی بگم! بله. شروع این دوستی لعنتی، از همین سفرها بود. فقط همینو بگم که من یه زندگی نرمال داشتم با سفرها و کوهپیماییهای نرمال. آروم و سالم میرفتم بدون هیچ حادثه و تنشی بر میگشتم خونه. تا اینکه سر و کله دکتر میم پیدا شد. یه قلمش سفر دشت لار بود که اگه کسی نخونده دعوت میکنم بخونه. دکتر میم انتخاب من نبوده. انتخاب کائنات بوده برای من. هرکه در این بزم مقربتر است. جام بلا بیشترش میدهند! D:
27- دکتر میم ترجیح من نبود، تقدیر من بود؟ :)) از این تقدیر راضی هستین یا پشیمونین؟ یا پشیمونه؟ :دی.
پاسخ: لا اله الاالله! :)) فعلا داریم برنامه سفرهای بعد کرونا رو میریزیم...کسی که از یه سوراخ بارها گزیده شده دیگه چیزی برای گفتن نداره
28- نظرتون راجع به این مصاحبههایی که با بلاگرها انجام میدم، چیه؟
پاسخ: برای تنوع و گرم کردن تنور وبلاگنویسی ولو موقت و کوتاه، خوبه. به شرطی که با چون منی نباشه که وقت ملت رو تلف کنه.
29. چرا قبول کردی باهات مصاحبه کنیم؟
پاسخ: از مصاحبه خوشم میاد. D: خاطره هم زیاد دارم ازش. یه بار تو دوره نوجوونی میکروفون و دوربین گرفتن جلوم ازم سوال کنن. طرف ازم پرسید نظرت در مورد فلان مسئله چیه. من هول شدم گفتم به نظر جنابعالی... منظورم به نظر بنده بود. :|
30- چه سوالی دوست داشتین بپرسیم که نپرسیدیم؟
پاسخ: شما چیزی هم نپرسیده گذاشتید؟ :)) نه انصافا سوالات جامع و کامل بود. تشکر از شما که وقت گذاشتی.
31- حرف آخر؟
پاسخ: به شدت برای همه وبلاگیها از خدا میخوام که توی زندگیشون موفق نباشن؛ بلکه بترکونن. همهی اینایی که توی همچین دورهای وبلاگنویس موندن یه روحیه بخصوص دارن که موندگار شدن. همین روحیه بخصوصها ظرفیت بزرگی دارن برای علم و فرهنگ و هنر مملکتشون. ایشاللا که به منصه ظهور برسه. (منم آرزو داشتم اینو یه جایی بکار ببرم).
32- یه هدیه به خواننده ها؟
پاسخ: رضا بابایی از نویسندهها و متفکرهای مورد علاقمه که به تازگی فوت شد. ایشون سالها وبلاگنویس بود و بعدا کتابهای خیلی خوبی نوشت از جمله «بهتر بنویسیم». کتابشو جایی دیدید از طرف من به خودتون هدیه بدینش و بخونین خیلی خیلی کتاب خوبیه. اگه خوندید بازم بخونید. چرا اینجوری نگام میکنین؟ من عیالوار با این گرونی و وام 10 میلیون ریالی حسن روحانی توقع دارین چی هدیه بدم؟ :|
فکر کنم اولین مصاحبه تقریبا طنز بود:-))
سوال و جواب ۲۲ چرا اونجوری شده؟ یا من درست متوجه نشدم؟!