به روایت بازیگر نقش اول، که من بودم!
بچه که بودم، بابا یک دوربین فیلمبرداری داشت که ضبط اکثر مناسبات فامیلی را انجام میداد البته بدون درآمدزایی و همینطور مرامی. از فیلم بدرقه و استقبال از حاجی و کربلاییهای فامیل و محل گرفته تا فیلم عروسی و تولد. دستکم ده مراسم عروسی را به یاد دارم که در آنها مامان به جای اینکه مثل باقی مهمانها، یک گوشه نشسته باشد در حال فیلمبرداری بوده. وقتی برنامههای مهم قسمت آقایان هم میرسید فوری دوربین را به بابا میرساند که هیچ صحنه مهمی از دست نرود.
نوجوان بودم که من و برادر و خواهرها به راحتی با دوربین فیلمبرداری کار میکردیم و از یک جایی به بعد به وسیلهای برای سرگرمیمان تبدیل شد. البته که بابا هیچوقت جلوی اینکار ما را نمیگرفت چون معتقد بود باید به استعدادهایمان فرصت شکوفایی بدهیم. قضیه از آن جایی شروع شد که یک روز ظهر تابستان، آبجی صفورا هنرنماییاش گل کرد و تصمیم گرفت هندوانه را به سبک نقش خشایار در سریال زیر آسمان شهر بخورد! همانقدر با سر و صدا و متشنجکننده اعصاب! آبجی حوریا دوید از توی اتاق دوربین فیلمبرداری را آورد و از او فیلم گرفت. بعد همینطور از هنرنماییهای دیگرمان هم فیلمبرداری کردیم. بابا و مامان خواب بودند و حوصلهمان سر رفته بود یک نوار فیلم مربوط به استقبال از حاجی ِ همسایه هم توی دوربین بود که البته دیگر نیاز نداشتند. چون که فیلمشان را به سیدی تبدیل کرده بودیم و تحویلشان داده بودیم. بعد تصمیم گرفتیم که یک فیلم بازی کنیم. نویسنده هم آبجی حوریا بود که البته سناریو را همانطور شفاهی به ما میگفت. هر سکانس که تمام میشد قصه سکانس بعدی را میگفت. همینقدر راحت!
برای تیتراژ ابتدایی و انتهایی فیلم، روزهای اول که هنوز مبتدی! بودیم اسامی و نقشها و مسئولیتها را روی کاغذ مینوشتیم و به همدیگر میچسباندیم که به یک نوار کاغذی بزرگ تبدیل شود و بعد دور یک چوب آن را میچرخاندیم. بعد دوربین را روبروی دیوار تنظیم میکردیم و با آغاز فیلمبرداری کاغذ را آرام به پایین میکشیدیم و کاغذ میچرخید و باز میشد و یکییکی هر اسم و مسئولیتی از بالای دوربین وارد کادر میشد و به پایین میرفت. موسیقی متن؟ صدای زنده خودمان که با دهان آهنگ میزدیم و البته سایه سرهایمان که روی دیوار افتاده بود!!! روزهای بعد که کمی کارکُشته! شدیم همه عوامل و نقشها را با کامپیوتر نوشتیم و آهنگ هم از کامپیوتر پِلِی میکردیم و دوربین از صفحه کامپیوتر فیلمبرداری میکرد.
در آن تابستان حسابی سرگرم شده بودیم و کار هر روزمان این بود که یکدور سناریو را با هم مرور کنیم و بعد شروع کنیم. از فیلم دوم به بعد، آبجی حوریا سناریو را روی کاغذ پیاده میکرد و نقشها را تعیین میکرد و آبجی صفورا هم فیلمبردار و کارگردان بود. مامان هم با خوراکی و بستنی در آنروزها حسابی از ما پذیرایی میکرد. آنقدر سرگرمی جدید به ما و پسر و دخترهای عمه و عمو و دایی چسبیده بود که چند فیلم کوتاه در همان روزها بازی کردیم و شبها همان فیلم را از تلویزیون خانه برای خانوادههایمان پخش میکردیم.
یکی از این فیلمها "س مثل سیاوش" بود که آخر فیلم به این نتیجه رسیدیم که وقتی نقش اول فیلم، من در نقش "نگین" هستم چرا اسم فیلم باید نام یکیدیگر از کاراکترها باشد؟ پس اسم فیلم را خیلی شیک به "ن مثل نگین" تغییر دادیم. یکی از همانروزها که سر فیلمبرداری همین فیلم بودیم، میز و صندلی را گذاشته بودیم توی حیاط نزدیک باغچه که مثلا در پارک فیلمبرداری شده است بعد مامان از آنطرف داشت گلهای باغچه را آب میداد ما هم حسابی خوشحال بودیم که ببین بارانمان هم جور شد. حالا این که باران در یک روز کاملا آفتابی تابستان آنهم وقتی هیچکدام از بازیگران خیس نمیشوند چقدر غیرطبیعیست، مسئلهای بود که سعی میکردیم بهش فکر نکنیم. قصه فیلم این بود که دختر ساده و خوبی مثل نگین که من باشم و دوستم که دخترعمه بود در یک گروه پخش مواد مخدر که سر دسته آنها سیاوش (پسرعمو) و دوستانش که برادر و پسردائیام بودند وارد شدهاند. یک روز توی پارک دور میزی نشستهاند و در حال پاستور بازی کردن با آهنگ پسزمینه "چشمون من تو رو میخوان، خواب رو بهونه میکنن / تو عالم خیالشون تو رو نشونه میکنن" با صدای شیلا هستند که ناگهان مامور نیروی انتظامی سر میرسد و همه فرار میکنند. راستش قرار نبود فیلم به این زودی به انتهایش برسد. یعنی قرار نبود در آن قرار توی پارک مامور نیروی انتظامی سر برسد و همه متواری شوند، سناریو چیز دیگری بود کلا. اما ظهر بود و بابا از محل کارش به خانه برگشته بود. در حیاط که باز شد و بابا با لباس نیرویانتظامی سوار بر موتور وارد حیاط شد ما همه فرار کردیم. فیلمبردارمان به جای اینکه کار ضبط فیلم را متوقف کند اول دوربین را به در حیاط میبرد که مامور نیروی انتظامی وارد میشود و بعد از ما فیلم میگیرد که در حال جیغ زدن از روی صندلیها بلند میشویم و بعد دوربین فرار سیاوش را فیلمبرداری میکند که دوستانش را رها کرده و دست دو بازیگر فیلم یعنی من و دخترعمه را گرفته و دارد فرار میکند. همین جا فیلم به پایان میرسد. یک پایان باز که دیگر ادامه ندارد و همین فیلم ناتمام را هر شب برای خانوادهها پخش میکردیم و باز به سکانس آخر که میرسیدیم باز مثل روز اول از خنده رودهبُر میشدیم. آن فیلم آخرین فیلم گروه هنری "سیما فیلم" شد که رئیسش آبجی صفورا بود. چون بعد از آن مهرماه رسید و مدرسهها باز شد.
سلاااام.
وای چقد بامزه.😁 هنوز اون فیلمها رو داری؟