وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

آغوش ِ تو ایمن ترین حصار ِ دنیاست برادر

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ
یک زمانی بزرگترین حسرتم در آغوش کشیدن ِ تو بود... دوست داشتم بغلت کنم و تو را توی دست هایم بگیرم، تاب بدهم و خواب را به تو هدیه کنم، ولی تو ریز نقش بودی و من یک دختربچه ی دو سال و نیمه که اجازه ی بغل کردنت را نداشتم، تو کم کم بزرگتر می شدی ولی باز هم یک دختربچه ی سه ساله، چهار ساله یا حتی هفت ساله نه می توانست و نه اجازه داشت که یک پسربچه ی کوچک ِ نهایتاً سه و نیم ساله را بغل کند، به تو که نزدیک می شدم خواهر بزرگه سر می رسید که: "مبادا بغلش کنی، زمین می اندازی اش"، تو با آن موهای زرد برای من تبدیل شده بودی به عروسکی خواستنی پشت ِ ویترین که فقط اجازه داشتم نگاهت کنم، میدانستم بالاخره بزرگ خواهم شد و اجازه ی در آغوش کشیدن ِ تو را خواهم داشت ولی هرچه من بزرگتر میشدم تو نیز بزرگتر میشدی، با من بازی می کردی، می خندیدی و شیطنت می کردی، اوضاع بهتر شده بود هرچند هنوز هم آنقدر بزرگتر از تو نبودم که بتوانم بغلت کنم ولی خوشحال بودم که از یک عروسک ِ پشت ِ ویترین تبدیل شده ای به یک دوست، یک همبازی، گذشت و گذشت موهای زرد تو به خرمایی ِ تیره ی متمایل به مشکی تغییر کرد، بزرگتر شدی و صدایت در اثر سرماخوردگی دو رگه شد، سرما خوردگی خوب شد ولی صدای بچگانه ی تو دیگر برنگشت... پدرم گفت به سن ِ بلوغ رسیده ای... کم کم سرعت ِ رشد ِ تو از من بیشتر شد... بزرگ شدی، بزرگتر از من... حالا مطمئن بودم که رویای بغل کردن ِ تو حسرت باقی خواهد ماند چرا که آن زمان که یک نوزاد بودی نتوانستم در آغوش بگیرمت و حالا این تو بودی که از من بزرگتر بودی... حالا، وقتی کنارت می ایستم یک سر و گردن از من بلندتری، برای نگاه کردن به چشمهایت باید سرم را بالا بگیرم و برای درست کردن یقه ی لباست باید روی انگشتان پایم بایستم... ولی بغل کردن ِ تو دیگر حسرت نیست، من هر وقت که بخواهم تو را بغل میکنم و هر وقت بخواهم تو را می بوسم... راستش مطمئنم که آرامشی که از تو در قالب یک مرد می گیرم خیلی بیشتر از بغل کردن ِ یک پسربچه ی تازه متولد شده است... مانا باشی یکدانه برادرم...


(ثریا شیری/ پنجم ِ مرداد ِ یک هزار و سیصد و نود و چهار)


+ بازنشر در خانه وبلاگنویسان بوشهر (لینک)

عروسکی خواستنی پشت ِ ویترین :)))
داداش من 4 سال از من کوچیکتره موقع کنکور و دانشگاه یه جوری یک سر و گردن از من بلندتر بود که وقتی باهم رفته بودیم دانشگاه نگهبانا فکر میکردن اون دانشجوئه من خواهر کوچیکه اش
یه جوری قد میکشن انگار از اول بزرگتر از ما بودن :))
متنو خیلی دوست داشتم
خوشحالم :)
سلام
این متن رو کجا خونده بودم یادم نیست!
خدا برا هم نگهتون داره
توی پیج شخصی ِ من در اینستا خوندی :)
مرسی آقای علیزاده
خدا حفظش کنه :)
مرسی :)
سلام
خوشحالم که دوباره شروع به فعالیت کردید
موفق باشید
مطلب شما درج شد
منتظر مطالب بعدی شما هستیم
سلام، مرسی از لطف شما :)
خیلی هم عالی:)
:)
خداحفظشون کنه انشا اله.
ان شاءالله و همینطور عزیزان ِ شما رو :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">