شهدا او را دوست دارند...
چند سال ِ پیش با هم رفته بودیم مناطق ِ جنگی ِ جنوب، فکه، شلمچه، طلاییه، هویزه، اروند کنار یا هر جای دیگری بود را حالا یادم نیست، فقط به یاد دارم که یکهو صدایم زد و گفت: "ثریا، آن سرباز را ببین دارد با پدرم حرف می زند"
آن موقع ها دوران راهنمایی بود یا دبیرستان را هم نمی دانم، فقط می دانم ارادت خاصی به ن.ظامی ها بخصوص سربازها داشتیم، پدرم هم هنوز بازنشسته نشده بود، بخاطر دارم سر چرخاندم و کسی که او می گفت را ندیدم و خودش هم دیگر ندید...
همه در دل می گفتیم "روح شهید بوده..."
تعریف می کند :"یک روز همسرم از محل کارش به خانه آمد، دست هایش را پشت سر قایم کرد و چیزی در یکی از دست هایش گذاشت و دست های مشت شده اش را روبروی من گرفت و گفت، بگو توی کدام دستم است، یکهو دیدم همان شهید، پشت سر ِ همسرم ایستاده و به یکی از دست هایش اشاره می کند، من هم همان دست را انتخاب کردم و دیدم همان دست پر بوده است"
موقع ِ تعریف کردن ِ همه ی این ها صدایش می لرزد... و بارها خواب هایی که از شهدا دیده را تعریف می کند...
پوشیدن ِ رنگ های شاد در خیابان را سخت نمی داند، این اواخر اصلا ندیده ام مانتوی پایین تر از زانو بپوشد، آستین مانتوهایش اگر کوتاه باشد ساق دست استفاده نمی کند، میگوید: "انگار راه نفسم را می بندد، احساس خفگی میکنم"، که پر بیراه هم نمی گوید، موهایش چه مشکی باشند و چه رنگ شده از جلو کمی از زیر شال بیرون می آیند، در هر چیزی که به کشور و مسلمانان ربط داشته باشد شرکت می کند، می گوید: "روی مردمم غیرت دارم"، برای نماز ِ آخرین جمعه ی ماه رمضان رفته بود مصلا، با یکی از آشنایان، همان آشنا می گوید: "نماز که تمام شد به سمت در رفتیم، دیدم او برگشت و به طرف پیرزنی رفت، چیزی به پیرزن گفت و چادر نمازش را به طرف ِ او گرفت، وقتی برگشت هم پیرزن لبخند می زد و هم خودش"
خودش تعریف می کند که: "دیدم پیرزنی که توی صف جلویم ایستاده چادرش کهنه و پاره است و اصلا چادر نماز نیست... بعد از نماز داشتم میرفتم دیدم دلم ناآرام است، به طرفش برگشتم، از ظاهرش مشخص بود که ندار است، بهش گفتم نمازتان قبول، چادرم را می خواهید؟ پیرزن خوشحال شد و گفت برای خودم؟ گفتم آره من نمیخواهمش... چادر را گرفت و کلی هم دعایم کرد"
بهش گفتند: " آدم باید چیزی را ببخشد که از آن چندتای دیگر هم داشته باشد، تو همین یک چادر نماز را داشتی" می گوید: "من باز هم میتوانم چادر بخرم، ولی او نمیتوانست"
بعد من فکر میکنم به انسان های ظاهراً مؤمنی که تسبیح به دست، کتاب ِ دعا در دست، به نماز می ایستند و ذکر گفتن را فراموش نمی کنند اما بهشان نزدیکتر که میشوی می بینی چشمشان دودو می زند توی زندگی ِ دیگران، چه ها که نمی گویند و چه کارها که نمی کنند همین ها چهره ی متدین بودن را خراب می کنند و جوان ها را بیزار از دین...
به او فکر می کنم که شهدا رفیق ِ دلش شده اند و به او غبطه می خورم...
|ثریا شیری|
+ باز نشر این مطلب در سایت وبیان (لینک)