163. گوشواره هایم را پدر در گوشم انداخت ...
162. سوتی ِ عظیم
161. کلوفیبرات 500
158. مهمان ِ دریا
اینکه بیخیال ِ درد دندانت شوی و به همراه چند نفر جوان ِ تقریبا همسن و سال ِ خودت بروی به فاصله ی 7 متر از ساحل به قول خومان "نزدیک به وسط دریا" بنشینی ...
اینکه روی دریا زل بزنی به چراغ های رنگی رنگی ِ شهر و بعد با خودت حساب کنی که چقدر از آنجا دور شده ای ...
اینکه زل بزنی به ستاره هایی که انگار برای دریا زیباتر می درخشند تا برای زمین و خیابان هایش ...
اینکه تخمه بشکنی و به موج های دریا و برخوردشان با سنگ ها نگاه کنی ...
اینکه آن جمع 6 نفره همه ساکت شوند و به صدای آرامش بخش موج دریا گوش کنند ...
اینکه همه طرفت آب باشد ...
اینکه از دور به جزیره ی وسط آب زل بزنی ...
باعث می شود که یک شب به یاد ماندنی داشتی باشی و هم درد ِ دندانت را فراموش کنی و هم فکر و خیال های الکی که روزانه نزدیک به 100 بار ذهنت را مشغول می کنند .
157. اسکنر رو از جلو چشم من بردارین :دی
155. سرگرمی دو ساعتهی یک روز ِ من ...
154. گردش کوتاه
152. نازم را بکش آقای خدا
بچه که بودیم وقتی میخواستیم ناز کنیم تا نازمان را بخرند معمولا سر سفره ی غذا نمی نشستیم و می گفتیم : نمیخورم !
و بعد از اینکه پدر و مادر هی اصرار می کردند که "بیا غذا بخور ... ضعف می کنی" و باز هم ما به قهر ادامه می دادیم بالاخره کوتاه می آمدند و در مقابل قبول خواسته مان ما را به پای سفره ی غذا می کشاندند ...
کاش می شد یک روز قهر کنم ، ناز کنم ، زیر درختی بنشینم و به آقای خدا بگویم " نمیخواهم زندگی کنم "
و بعد آقای خدا نازم را بکشد و خواسته ام را قبول کند !