همسایه ها

هفت ماه است که به خانه ی جدید نقل مکان کرده ایم، اما هنوز هم خیلی از همسایه ها را نمیشناسم و حتی ندیده ام، از حال و روزشان اما، با خبرم.
مثلا میدانم که دختر ِ یکی از خانواده های طبقه ی سوم، دو هفته است که با یک نفر قهر کرده است، خودم شنیدم که پشت تلفن میگفت "من دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم" و بعد از آن هم دیگر هیچ مکالمه ی تلفنی ای که در آن با هم دعوا کنند را نشنیدم، نمیدانم طرف ِ مقابل دوستش بود یا خواهرش یا دختر یکی از فامیل هایشان، فقط میدانم که بعد از آن روز با همدیگر قهر کردند، اما هنوز هم دختر طبقه ی سوم را ندیده ام و نمیشناسم...صبح ها وقتی که از خواب بیدار میشود آهنگ های شاد قدیمی گوش میکند "آهای دختر چوپون دل دیوونه رو کشوندی به دشت و بیابون به این سو به اون سو" و بعدش هم "یارومه یار یار" ِ ناهید را گوش میکند، همیشه هم یک نفر از اتاق دیگری صدایش میزند که تلویزیون را کم کن و او با صدای بلندتری میگوید "تلویزیون نیست"، و این مکالمه هر روز تکرار میشود. نمیدانم دختر طبقه ی سوم چند ساله است، چه اسمی دارد، روزی که با یک نفر قهر کرد چه لباسی پوشیده بود و زمانی که آهنگ گوش میکند چه کاری انجام میدهد، اما هر روز منتظرم تا ببینم چه آهنگ ِ قدیمی ِ دیگری را انتخاب کرده است.
صدای یکی دیگر از همسایه ها را همیشه از حمام میشنوم، آشپزخانه شان دقیقاً پشت ِ حمام ِ ما قرار گرفته، روزهای زیادی را ماهی سرخ کرده میخورند و شنیدم که مرد به زنش میگفت "اگر این وام جور بشه میریم مشهد" و بعد از امام رضا خواست که این پول جور شود، پسرشان هم علاقه ی زیادی به دوچرخه دارد، چون هر دفعه که به آشپزخانه می آید تنها حرفی که میزند "مامان دوچرخه" است و بعد هم هیچ صدایی از او نمیشنوم!
خانواده ی واحد شماره ی 4 را هم هنوز ندیده ام فقط میدانم دکور ِ خانه شان بنفش و سفید است، هر وقت که مهمان دارند در ِ خانه شان باز میماند و من به رنگ های بنفش و سفید ِ خانه شان که از دور هم آرامش میدهد خیره میشوم، نمیدانم زن ِ خانه چه شکلی است و چند سال دارد اما اگر روزی او را دیدم حتما به او خواهم گفت که سلیقه اش بی نظیر است.
از طبقه ی چهارم نگویم بهتر است، در مورد ِ این طبقه دیگر هیچ اطلاعاتی ندارم، به جز ساکن ِ طبقه ی نوزدهم که دخترعموی خودم است، از بقیه ی واحدها نه شناخت ِ سمعی دارم و نه بصری!
یک روز هم همین که از خانه خارج شدم دو تا دختربچه جلویم ظاهر شدند، یکیشان به آن یکی گفت: "خودم میگم، خودم میگم" بعد رو به من که نشسته بودم تا بند کفشم را ببندم گفت: "خاله... خاله، پریناز نمیاد باهامون بازی کنه" و من بدون اینکه بدانم پریناز کیست و الان کجاست و چه می کند و اصلا چرا با این دو نفر بازی نمیکند گفتم: "چرا نمیاد خاله جون؟" بعد آن یکی زودتر گفت: "میگه مهمون داریم نمیام" همانطور که موی آن یکی را نوازش میکردم لپ این یکی را کشیدم و گفتم: "خب عزیزم، آدم وقتی که مهمون داره نمیتونه بره بیرون که، زشته... صبر کنید مهموناشون برن بعد پریناز هم میاد باهاتون بازی میکنه" همزمان سرشان را خم کردند و گفتند: "چشم" و بعد دویدند و رفتند دم در خانه ی 4 که درش تا نیمه باز بود و با صدای بلند گفتند: "پریناز... پریناز... وقتی ما رفتیم خونمون بیا باهامون بازی کن... اونوقت دیگه مهمون نداری"!!!
گاهی فکر میکنم در عین نزدیک بودن چقدر از همدیگر دوریم ما آدم ها.
وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِهات یَــخ کــَرد!