وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

گمنام نیستید... ما گمتان کرده ایم...

سه شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۲ ب.ظ

اولین بار نبود که می آمدم آنجا، بارها آمده بودم، با دوستان، با خانواده... خودتان که بودید؟ خودتان که می دیدید؟

ولی دیشب یک طور ِ عجیبی بود... حس ِ عجیبی داشت... می دانستم این حس عجیب از کجا سرچشمه می گیرد اما باز هم مرا درگیر خودش کرده بود...

وقتی رسیدم و زیارت کردم، همین که انگشتم به سنگ مزارتان خورد حس کردم سنگ ها جان دارند، حس کردم سنگ نیستند...

سرم را بلند کردم بگویم: این سنگ ها جان دارند چشمم خورد به "یا ناظر" و لب بستم...

http://s7.picofile.com/file/8252784276/IMG_20141123_081621.jpg

مُهر را که برداشتم، دوستم جانماز را آورد... وقتی جانماز را پهن کردم پایین مزارتان دلم میخواست سجده هایم را طولانی تر بردارم...

اصلا اگر کسی آنجا نبود بعد از نمازم سر به زمین میگذاشتم و بغضم را می شکستم...

اصلا اگر کسی آنجا نبود تمام حرف هایم را با صدای بلند می گفتم و نیازی نبود همه را توی دلم مرور کنم...

لبخندهایتان را احساس میکردم و مطمئن بودم که مرا به خواهری پذیرفته اید...

کفش هایم را که پوشیدم... بهترین هدیه را گرفتم... درست پایین پله ها... چند قدم آنطرف تر... حرف های خدا به من لبخند می زدند...

http://s7.picofile.com/file/8252784126/IMG_20141123_080904.jpg


+ عکس ها از خودمه :)

سلام :)

قراره یک کاری شروع کنیم تو مایه‌های یه نشریه، و اگر خدا خواست گسترشش بدیم.
ان شاءالله.
عکس اولیه خیلی قشنگه:)
مرسی نظر لطفتونه.
وحشتناک آرامش بخش هستند 
خیلی خیلی خیلی خیلی
سلام
زیارت قبول
سلام
متشکرم.
سلام خیلی قشنگ بود..التماس دعا
سلام
متشکرم.
چقدررر حس خوبی داشت این متن


فدای شما مَـروه جان :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">