وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

61. تولدم

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۴۵ ب.ظ

از دیشب تبریکات جدی شروع شد ... تک و توک کسایی بودن که از روزای قبل تبریک گفته بودن ... ولی دیشب سیل اس ام اس ها بود ... وقتی صبح واسه نماز بیدار شدم و دیدم اووووووووه چه خبره ... هر چند آدمایی که دور و اطرافم هستن خیلی بیشتر از کسایی بودن که تبریک گفته بودن :دی ... ولی بازم مرسی از همه ی اونایی که یادم بودن !

بخصوص که یکی از دوستان دقیقن ساعت 4 صبح زنگ زده بود واسه تبریک ... چون ساعت 4 صبح به دنیا اومدم ...

صبح یه صُبحونه ی عالی با چرت و پرتای من در کنار خانواده صرف شد ...

دو ساعت بعد دوستم فاطمه اومد پیشم ... عزیـــــــــــــــزم تا عصر پیشم موند ...

اونقدی حرف زدیم و خندیدیم که داشتم شرمنده میشدم ... آخه اربعین .... :(

بعد از ظهر نگار و شوهرشم اومدن خونمون ، نگار واسه تولدم کفش خریده بود ... :-*

مسابقه گذاشتیم ... طراح سوالات وحید بود ... من و نگار و فاطمه و حوریا و صفورا و شوهر نگار و بابام و سجاد هم شرکت کردیم ... سجاد اول شد ...

توی مسابقه ی دوم هم فاطمه برنده شد ...

عصری هم فاطمه رفت ...

نگار و شوهرشم دم غروبی رفتن ...

امروز زود گذشت ... زودتر از روزای دیگه ... روز تولدم بود ولی نمیدونم چرا یه حس مبهم داشتم ... مث پارسال و سالای قبلش نبودم ... همین که یادم میومد روز تولدمه و باید خوشحال باشم و حداقل هیجان داشته باشم ... یه چیزی باعث میشد یادم بره ... امروز روز تولدم بود ولی اکثر ساعاتش ، از این موضوع غافل بودم ...

دلم گرفت ... از اینکه یه سال دیگه باید صب کنم تا این روز برسه ، از اینکه این روز خاص اینقد ساده و زود گذشت ... ولی خوشحالم که کنار کسایی بودم که دوسشون داشتم .

امروز نذری هم داشتیم چون اربعین بود ... مامانم چهار تا نذری داره !

و حالا سومین نذری افتاده بود روز تولدم ... چون سومین نذریمون واسه روز اربعینه ...

 

* مرسی از پویای عزیز ، اکرم جووووووووونم ، ثمین ، امید ، امیررضا و بقیه ی دوستایی که بهم تبریک گفتن ...

* 22 ساله شدم ...

* ثمین جونم تولدت مبارک ...