61. تولدم
از دیشب تبریکات جدی شروع شد ... تک و توک کسایی بودن که از روزای قبل تبریک گفته بودن ... ولی دیشب سیل اس ام اس ها بود ... وقتی صبح واسه نماز بیدار شدم و دیدم اووووووووه چه خبره ... هر چند آدمایی که دور و اطرافم هستن خیلی بیشتر از کسایی بودن که تبریک گفته بودن :دی ... ولی بازم مرسی از همه ی اونایی که یادم بودن !
بخصوص که یکی از دوستان دقیقن ساعت 4 صبح زنگ زده بود واسه تبریک ... چون ساعت 4 صبح به دنیا اومدم ...
صبح یه صُبحونه ی عالی با چرت و پرتای من در کنار خانواده صرف شد ...
دو ساعت بعد دوستم فاطمه اومد پیشم ... عزیـــــــــــــــزم تا عصر پیشم موند ...
اونقدی حرف زدیم و خندیدیم که داشتم شرمنده میشدم ... آخه اربعین .... :(
بعد از ظهر نگار و شوهرشم اومدن خونمون ، نگار واسه تولدم کفش خریده بود ... :-*
مسابقه گذاشتیم ... طراح سوالات وحید بود ... من و نگار و فاطمه و حوریا و صفورا و شوهر نگار و بابام و سجاد هم شرکت کردیم ... سجاد اول شد ...
توی مسابقه ی دوم هم فاطمه برنده شد ...
عصری هم فاطمه رفت ...
نگار و شوهرشم دم غروبی رفتن ...
امروز زود گذشت ... زودتر از روزای دیگه ... روز تولدم بود ولی نمیدونم چرا یه حس مبهم داشتم ... مث پارسال و سالای قبلش نبودم ... همین که یادم میومد روز تولدمه و باید خوشحال باشم و حداقل هیجان داشته باشم ... یه چیزی باعث میشد یادم بره ... امروز روز تولدم بود ولی اکثر ساعاتش ، از این موضوع غافل بودم ...
دلم گرفت ... از اینکه یه سال دیگه باید صب کنم تا این روز برسه ، از اینکه این روز خاص اینقد ساده و زود گذشت ... ولی خوشحالم که کنار کسایی بودم که دوسشون داشتم .
امروز نذری هم داشتیم چون اربعین بود ... مامانم چهار تا نذری داره !
و حالا سومین نذری افتاده بود روز تولدم ... چون سومین نذریمون واسه روز اربعینه ...
* مرسی از پویای عزیز ، اکرم جووووووووونم ، ثمین ، امید ، امیررضا و بقیه ی دوستایی که بهم تبریک گفتن ...
* 22 ساله شدم ...
* ثمین جونم تولدت مبارک ...