وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

54. خریّت در خیابان به وقت نیمه‌شب

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۵ ق.ظ

از سر شب یه جوری بود ، به قول خودش "انگار یه چیزی سر جای خودش نیس" ، بغض نداشت فقط کلافه بود ، شایدم بغض داشت و مثل همیشه خفه شده بود ... و اون اینقد به این حالت عادت داشت که دیگه حسش نمیکرد !

ساعت 8 شب رسیده بود خونه ! ... نماز خوندن و شام خوردنش خیلی طول نکشید چون نهایتاً ساعت 9 شب بود که بازم اون بود و بالش و پتوی معروفش ...

یکم اینور اونور ... یکم فکر ... یکم اخم ... شاید نیم ساعت هم نشد که خوابش برد !

وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود ... انگار همه خواب بودن !

گوشیشو از کنارش برداشت و دکمه رو فشار داد ساعت دو و نیم نصف شب بود ...

گوشی رو گذاشت سر جاش که بخوابه دوباره ...

چشاشو هی فشار داد رو هم ... خودشو به خواب زد ، به مُـردن زد حتا ... ولی بازم خوابش نبرد ...

پا شد و تو جاش نشست ...

یکم گذشت که چشاش به تاریکی عادت کرد ...

بلند شد در اتاق رو باز کرد و رفت تو حیاط ... از خساست صاحبخونه حتی یه چراغ هم تو حیاط روشن نبود ...

حیاط تاریک تر از اتاق بود ... یه کم سوز سرد هم میومد ...

یکی از چراغای حیاط رو روشن کرد و نگاشو انداخت سر تا سر حیاط ...

براش تازگی نداشت ولی اونقد بی حوصله بود که دوست داشت یه چیز جدیدی تو حیاط کشف کنه که توجهشو جلب کنه ...

چشمش افتاد به دوچرخه ی پسر 11 ساله ی صاحبخونه ...

لبخند زد ... هرچند لبخندش محو بود ... ولی با همون لبخند رفت سراغ دوچرخه و سوارش شد ...

تو همون حیاط مشغول دور زدن با دوچرخه شد و سعی کرد قهقهه هاشو خفه کنه که مبادا کسی بیدار شه ...

با یه تاپ صورتی و شلوار صورتی ... و موهای لَــخت و بلندش بدون روسری روی دوچرخه بود و بیخیال لبخند میزد ... همون لبخند محو معروفش !

یکم که گذشت دوچرخه رو گذاشت کنار ... نه واسه اینکه ازش سیر شده بود ... از همون بچگی هم عاشق دوچرخه بود و هیچوقت براش تکراری نمی شد ... با این حال گذاشتش کنار اون شب تنوع می خواست ...

دوباره برگشت تو اتاق ... فکرش کار نمیکرد ... شاید اولین باری بود که یه کاری رو میکرد و بعد مغزش فرمان به اون کار می داد ... عجیـــب بود !

وقتی به خودش اومد که مانتو و روسریشو پوشیده بود و با همون کفشایی که دوستش با دیدنشون ذوق میکرد و میگفت "عاشق کفشای عروسکیَــم" تو کوچه بود ...

وقتی به خودش اومد که رسیده بود سر خیابون فرعی !

وایساد ... دستاشو دور بازوهای خودش گذاشت که شاید گرم بشه و چشمش افتاد به پشت سرش ...

در خونه رو دید و با خودش فکر کرد کی این مسیر رو طی کردم که نفهمیدم ؟

گوشی رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن ساعت 3 !!! دوباره به اطرافش نگاه کرد ... نترسید فقط متعجب شد ...

هیــــــــــــچکس تو کوچه و خیابون نبود ...

چراغای خیابون روشن بود ... هوا سرد بود ... هیچکی نبود جز دختری که با خودش تکرار می کرد "کلافه َم"

دوباره شروع کرد به قدم زدن ...

وسط خیابون فرعی قدم می زد ... چیزی که آرزوش بود "راه رفتن وسط خیابون" !

یکم جلوتر یه گربه از پشت یه درخت در اومد و یه "میو"ی عجیب کرد و فرار کرد ... دخترک ترسید جیغ خفه ای کشید ولی بعدش از ترسو بودن خودش خندش گرفت ...

دوباره رفت و رفت ... سر چهار راه نگاهشو به چپ و راست چرخوند ، تو خیابون سمت راستی یه سگ بود ترسید و فوراً خودشو پرت کرد تو خیابون اصلی !

همونطور که داشت راه می رفت هی با خودش زمزمه می کرد :

" قدم زدن یه دختر تنها تو این ساعت از نصف شب اونم تو خیابون حماقت محضه ! ... اصلا خریـّته ! ... اگه همین الان چند تا کله خراب سر برسن چی ؟ ... اصلا تو قدرتشو داری از خودت دفاع کنی ؟ "

اونقد "خودم" ــَــ ش سرش غر زد که تصمیم گرفت برگردد ...

ولی نیاز داشت ... به این خلوت خیابون و لذت کمی که از حماقت خودش بهش دست داده بود ... نیاز داشت به این که به خودش بقبولونه این حماقت و خریـّت از "کلافه" بودن درش میاره !

تهش مرگ بود ... شایدم بدتر از اون !

نور ماشین پلیس رو از آخر خیابون دید ... نیروهای گشت بودن ؟

خودشو پشت یه دکــّه ی بلیط فروشی قایم کرد ... کم مونده بود به جرم دختر فراری بودن بگیرنش ...

کی باور می کرد فقط "کلافه" بوده ؟

ماشین پلیس که گذشت زمزمه ای از کوچه ی پشت سرش شنید ... با ترس برگشت و دو تا سیاهی رو دید که از دور شبیه دو تا مرد بودن و داشتن با هم دیگه پچ پچ می کردن ، بازم ترسید ، فوراً از پشت دکـّــه بیرون اومد و به این فکر می کرد که اگه پلیسا بگیرنم بهتره تا تو دست اینا بیفتم ...

دوباره قدم زد ...

ایندفه قصد برگشتن داشت ...

دوباره به طرف کوچه ی فرعی رفت ... باید با قدم های تند خودشو به خونه می رسوند ...

اونقد ترسیده بود که به رسیدنش امیدی نداشت !

صدای آژیر آمبولانس از دور می اومد که هر لحظه داره نزدیک تر میشه ...

خودشو پشت یه دیوار قایم کرد ...

آمبولانس از کنارش رد شد و وارد همون کوچه ای شد که سگ دیده بود توش ...

به حالت دو ، خیابون فرعی رو طی کرد و پشت در خونه وایساد ... در رو کامل نبسته بود ... چه خریــّتی !

خودشو پرت کرد تو حیاط و در رو بست ...

ترجیح داد بازم خودشو به خواب بزنه ولی خریّــت نکنه !

همون موقع یکی از دوستاش بهش اس میده :

- بیداری ؟

* ها ... ساعتا کش میان انگار بی شرفا نمیگذرن که !

- خو بخواب !

* خوب شد گفتیا ... نمیدونستم میشه خوابید !

- منم خوابم نمی بره دارم فک میکنم کاش الان کنار دریا بودم !

* تو هم کلافه ای مگه ؟

- ها ؟ یعنی چی ؟

* من کلافه بودم رفتم خریـّت کردم !

- چیکار کردی ؟ 

* تا دو دقیقه پیش تو خیابون بودم جات خالی یه گربه و سگ و دو تا مرد و ماشین پلیس و یه آمبولانس هم دیدم ... همشم ترسوندن منو !

- دختر مگه مغز خر خوردی ؟ این ساعت تو خیابون ؟ دیوانه ای !

* نه فقط کلافه بودم !

 

 

+ من همون نقطه ی سابقم ... چون دیشب ساعت سه و نیم نصف شب باز شکلات خوردم :دی