چرایی
همه آدما تو زندگیشون دنبال «چرا» میگردن. دونستن این «چرا»ئه خیلی مهمه براشون. برای همهمون مهمه. میخوایم بدونیم چرا دوستمون تلفن رو جواب نمیده؟ میخوایم بدونیم چرا غذا سوخته؟ چرا اسم ما رو توی لیست خوبها ننوشتن؟ در صورتی که از اول تا آخر ساکت و آروم یه گوشه نشسته بودیم، چرا جریمه شدیم وقتی حتی یکبار از قوانین راهنمایی و رانندگی تخطی نکردیم؟ چرا مریض شدیم وقتی مراقب بودیم؟ چرا ما رو مقصر میدونن وقتی هیچی نگفتیم و هیچ کار بدی نکردیم؟ و هزار تا «چرا»ی دیگه. ولی خب بعضی وقتا هم هست دونستن دلیل یه چیزی خیلی اهمیتی برامون نداره. بهخصوص اگه یه اتفاق خوب افتاده باشه. شاید خیلی پیگیر «چرا» نباشیم وقتی همسایمون بیهوا میاد خونمون و واسهمون از همون حلوایی که دوست داشتیم میاره. یا مثلا وقتی دوستمون زنگ میزنه و ابراز دلتنگی میکنه کمتر پیش میاد که بپرسیم «چرا».
همینه دیگه، محبتکردن دلیل نمیخواد اما واسه بدیکردن دلیل لازمه. قسمت اول این جمله رو هزار بار و هزار جا شنیدیم. اتفاقا محبتکردن هم دلیل میخواد، میتونه انگیزهمون برای محبتکردن، ادامهدادن زنجیره محبت باشه، تزریق حال ِ خوب به خودمون و طرف مقابل باشه، یعنی وقتی شما توی دلت میگی: «بذار این گلدون رو ببرم واسه دوستم چون گل دوست داره»، یعنی دلیل خوشحالکردن دوستته. اما معمولا «چرا»ی محبت رو همه میدونن که عموماً «خوشحالکردن» هست. اون چیزی که چراش بر همه و در اغلب مواقع پنهونه «چرا»ی بدی کردنه! واسه همینه که همیشه دنبال دونستنشیم.
اگه حال و حوصلهش رو داشتید، بعد از خوندن این پست، به یکی محبت کنید و توی کامنتا برام تعریف کنید که چیکار کردید :)
سلام دقیقا .
ولی خیلی ها هم هستن وقتی بهشون محبت میکنی میپرسن چرا ؟ یا میپرسن چرا من؟