وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

من زیستنم قصه مردم شده است

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ق.ظ

داشتم با یکی از دوستان گفتگو می‌کردم راجع‌به اتفاقات اخیر، اینکه با این‌همه اتفاقی که برایمان افتاده نسل‌های آینده از ما چه تصوری خواهند داشت؟ اصلا کسی این‌همه بلا و بدبختی را باور خواهد کرد؟
یاد یک خاطره افتادم، اوایل سال ۹۷، یکی از دوستان مجازی نادیده‌ام تصمیم داشت برای اولین‌بار به بوشهر بیاید و برای اولین‌بار مرا خارج از فضای مجازی ببیند. برای اینکه بتواند خانواده‌اش را به این سفر چهار روزه‌ی یک‌نفره راضی کند سعی داشت با روایت‌کردن زندگی من برای مادرش، کمی حس اعتماد و آسوده‌خاطری در او به وجود بیاورد و اجازه سفر را بگیرد.

فرزانه زندگی‌ام را اینگونه روایت کرده بود: «ثریا دختر خوبی‌ست، مادرش را از دست داده و بعد از آن با مردی که هیچ شباهتی به هم‌دیگر نداشته‌اند عقد کرده، اما بعد از هم‌دیگر جدا شده‌اند و او به جای اینکه از زندگی ناامید شود، بعد از این دو بحران بزرگ به بوشهر آمده و یک زندگی مستقل را تشکیل داده است، رابطه‌اش با خانواده خوب است اما در یک شهر دیگر زندگی می‌کند و حالا خبرنگار است و زندگی خوبی دارد و یک مرد خوب در زندگی‌اش پیدا شده و عاشق همدیگر شده‌اند». و عکس‌العمل مادر دوست من چیزی نبود، جز: «مطمئنی بهت راست گفته؟ این‌ها که گفتی بیشتر شبیه رمان‌های م‌‌.مودب‌پور است بنظر می‌رسد دوستت زیادی کتاب می‌خواند و یک قصه‌ای برایت تعریف کرده». این را که از زبان دوستم شنیدم بی اختیار پشت تلفن خنده‌ام گرفت. او از این ناراحت بود که اجازه سفر ندارد و من از این می‌خندیدم که چقدر زندگی‌ام به رمان‌ها شبیه شده است. البته مادر فرزانه حق داشت، وقتی خودم هم به اتفاقاتی که در عرض بیست و چند سال از سر گذرانده‌ بودم فکر کردم و روایت یک‌دقیقه‌ای فرزانه از زندگی‌ام را مرور کردم برایم غیرقابل باور شد. چطور می‌شود یک عمر زندگی را در یک دقیقه روایت کرد و کسی باور کند؟ آ‌ن‌همه زمین‌خوردن‌ها و احساسات و ناامیدی‌ها و بلندشدن‌ها و لبخندها ‌و امیدواری‌ها در روایت کوتاه زندگی جا مانده بودند، همین‌ چاشنی‌هایی که یک زندگی را باورپذیر می‌کردند.
اگر نسل آینده هیچ‌کدام باور نکنند که این‌همه اتفاق تلخ از سیل و آنفولانزا و گرانی یک‌شبه بنزین و شهادت سردار سلیمانی و سقوط هواپیما گرفته تا این‌ کرونای منحوس که آخر سالی به جان ما و آرامشمان افتاده همه در عرض یک سال رخ داده باشد، حق دارند. آخر چه کسی باور می‌کند یک سال بتواند اینقدر بلاخیز باشد؟

 

* عنوان از علیرضا آذر

بالاخره اومد؟

نه هنوز همدیگه رو ندیدیم :))

سلام و عرض ادب .

 

امیدوارم حال شما و همسر گرامیتان خوب باشد .

واقعا هیچ وقت نباید از زمین خوردن ترسید چون باعث میشه نتونی بلند بشیو مدام زمین بخوری .

اتفاقاتی که همراه با سند ومدرک باشه و در خاطره ها باشه هیچ وقت نمیشه کسی باور نکنه .

 

 

سلام
متشکرم، همچنین سلامتی شما ان‌شاءالله.
آخه بعضی اسناد کاملا ساختگیه.

شما برو :)

برم بمیرم؟ :دی

نوه‌هامون قراره بگن بازم مامان بزرگ شروع کرده به گفتن قصه‌های خیالی:-))

دقیقا :))
فکر کن حوصله شنیدنش رو هم نداشته باشن :دی

سلام.

همین کرونا از همه ش باورناپذیرتره 

سلام
البته غیرقابل‌باورتر از کرونا، اینه که شب ماشینا رو بنزین زدیم خوابیدیم صبح بیدار شدیم دیدیم بنزین گرون شده و رییس جمهورمون هم صبح جمعه فهمید :دی

به قول دکتر سین پوست کلفت ترمون کرده

آخرش کرگدن می‌شیم ببین کی گفتم :(

داریم فولاد آبدیده میشیم. این ملت باید برای روزهای بزرگ آماده بشه و ظرفیتش هم داره.

ان‌شاءالله همین‌طور بشه. من از خسته‌شدن و بُریدن می‌ترسم.

همینه من داستان زندگیمو برای کسی تعریف نمیکنم، حتی بعضی وقتا خودمم باورم نمیشه! :دی

 

آیندگان خواهند گفت، پدربزرگ/مادربزرگ عقلش زایل شده و داره هذیون میگه :))

زندگیامون می‌شه قصه‎‌های تخیلی آیندگان :دی

آفرین! این همه توالی اتفاقات سنگین حتی توی رمان و فیلمم باورپذیر نیست! 

دقیقا. تازه اتفاقات زندگی شخصی من همه از سال 93 به این‌ور اتفاق افتاده. یعنی بیست‌وچندسال هم نیست، همش 5-6 ساله.

سخت تر از این روزهای ما دیده به خودش تاریخ، ندیده؟

فکر کنم اون قدیما روزهای عادی،شرایط وقت بلا و مصیبت ما را داشتند ولی باهاش شاد بودن چون به سختی عادت داشتن ...

البته من اون زمان نبودم :)

قطعا دیده. ولی به نظرم حتی همین الان هم وقتی کسی برای ما از قدیم می‌گه برامون خیلی حیرت‌انگیزه و این‌همه شک و شبهه‌ای که به وجود میاد از همین غیرقابل‌باور بودنشونه بعضا.
در صورتی که همه‌مون ته ِ دلمون می‌دونیم اینا واقعا اتفاق افتاده.
مثلا دوستی می‌گفت: خیلی برام سخته باور کنم که در روز عاشورا مردی وجود داشته که اینقدر قسی‌القب بوده که تونسته تیر سه شعبه به گلوی یه نوزاد بزنه.

ما از اون مامان بزرگ هایی میشیم که قصه زیاد داریم که واسه نوه هامون تعریف کنیم😁

آره قصه‌هایی که به جای اینکه خوابشون کنه دچار کابوس می‌شن :))

قمیه مگه دوستتون؟

آهاااا من برم پیش دوستم؟ :))
نه اصفهانیه.
اتفاقا می‌خواستم فروردین برم اونجا توی عروسی یه دوست دیگه‌م که اتفاقا اونم اسمش فرزانه هست شرکت کنم ولی با این اوضاه نه رفتن من معلومه و نه اصلا برگزاری عروسی دوستم.

شما زندگی‌تون رو برای ما در چند قسمت و چند دقیقه نوشتین؛ اما خدا می‌دونه پشت هر دقیقه‌ش چه لحظه‌های نفس‌گیر و یا چه لحظه‌های غرق در خوشی بوده که هیچ نویسنده‌ای نمی‌تونه خوب از آب درش بیاره...

ما واقعی‌تر از ۴ خط و داستان وبلاگیم!

 

دقیقا موافقم. خیلی از احساسات و افکار همیشه توی نوشته‌ها جا می‌مونن.

خب معلومه کسی باور نمیکنه

مخصوصا وقتی میبینن خوشحال و سرحال روبه‌روشون نشستیم داریم اینا رو تعریف میکنیم

حتما میگن که میشه آدم ازین همه بدبختی و مریضی و گرونی جون سالم به در ببره؟!

کرگدن نشیم آخرش

جرات نمیکنم نظر 12+1 را بگذارم :) ای سال بری دیگه برنگردی! 

ان‌شاءالله که سال جدید برامون پر از اتفاقات خوب باشه.

تاریخ روزهای سیاه‌تری هم داشته.

درسته ما دقیقا وسط روزای سیاهش هستیم که اتفاقاتش میره تو تاریخ ولی ما فراموش میکنیم. حداقل غم این روزا میره ته ذهنمون میشینه.

روزهای سیاه‌تری هم داشته. برای همینه که حتی ما هم باور بعضی چیزا برامون سخته با این‌که ته ِ دلمون می‌دونیم واقعیت داشتن.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">