به وجود آمدم که زن باشم
گفت: "دیگر وقتش شده که مرد شوی، مرد ِ زندگی ِ خودت"!
فکر کردم شاید درست می گوید، شاید وقتش رسیده که جای خالی ِ مرد ِ زندگی ام را خودم برای خودم پر کنم و به جای تصمیمات ِ اشتباه و انتخاب های اشتباه، مرد ِ زندگی ِ خودم شوم، اما بعد با خودم گفتم نه، من مرد نیستم، نمی توانم مرد باشم و نمی خواهم که مرد باشم... من برای زن بودن آفریده شده ام، برای دختر ِ بابا بودن، برای فخر فروشی کردن و دلبری کردن برای پدرم با موهای بلندم، برای ترسیدن از تنها توی خیابان بودن وقتی که هوا تاریک است، من آفریده شده ام که زن باشم... آدم وقتی یک جایی از زندگی اش خالی است نباید خودش را عوض کند، نباید برای پر کردن ِ جای یک آدم در زندگی اش خودش را به آدم ِ دیگری تبدیل کند، اگر به این حالت برسد جای خودش در زندگی اش خالی میشود، با جای خالی ِ مرد ِ زندگی می توان کنار آمد ولی با جای خالی ِ خودش نه!!!
من علاقه ای به مرد بودن ندارم، راستش دیگر علاقه ای به مرد داشتن (به جز بابا و داداش) هم ندارم... انگار که یک قاب ِ عکس را از روی دیوار برداری و سفیدی ِ جای خالی اش توی ذوق بزند اما باز هم علاقه ای به نصب ِ قاب ِ عکس ِ دیگری نداشته باشی... مرد نداشتن از مرد ِ بد داشتن خیلی بهتر است... با این وجود باز هم نمیخواهم مرد ِ زندگی ِ خودم باشم... من خدا را دارم، پدرم را و برادرم را... فکر میکنم همین داشته ها کافی باشد، دیگر نیازی نیست زن بودنم را نابود کنم، نیازی نیست حتما سخت باشم و قوی، تا جای خالی ِ مرد ِ زندگی ام را پر کنم... من زن خواهم ماند و با همین زنانگی ثابت خواهم کرد که حتما هم لازم نیست هر زندگی ای یک مرد داشته باشد... ما زن ها، ما زن های ظریف و نه ضعیف... خودمان یک تنه برای پر کردن ِ تمام ِ نقش های زندگی مان کافی هستیم...