یک دختر ِ تاابد تنها...
روز ِ آخرین خواستگاری ِ همسر از من، وسط ِ دو تا خواهرها نشسته بودم و آنها هر کدام به روش خود برایم مادری میکردند. اما جای مادرم خالی بود. بعدها برای خرید حلقه و سایر مقدمات ِ عقد، باز هم جای مادرم خالی بود. روز عقد وقتی قرار شد بله را بگویم سرم را انداخته بودم به صفحه قرآن و در دلم با مادرم حرف میزدم. جای مادرم بیشتر از قبل خالی بود. "با اجازه پدرم و روح مادرم..." را جوری گفتم که بغض صدایم معلوم نباشد و بعد از زیر چادر به پدرم نگاه کردم و دلم قرص شد، اما همچنان جای مادرم خالی بود...
عروس ِ بیمادری بودم که باید میخندیدم و غم ِ دلم را مخفی میکردم. حسن از قبل به مادرش گفته بود: "ثریا مادر نداره، میخوام براش مادری کنی" و مادرش هر بار که مرا دیده بود با محبت و احترام برخورد کرده بود و سعی کرده بود مادرانه برخورد کند... اما هر بار او را دیدم بیشتر از قبل دلتنگ ِ مادرم شدم.
مثل ِ بچهها بیتاب و بیقرار شده بودم و فکر میکردم حق ندارم بعد از گذشت چند سال از فوت مادرم، حالا که مرد دلخواهم را پیدا کردهام، احساس تنهایی کنم و اینچنین بیتاب باشم... اما به مرور زمان فهمیدم جای مادرم با هیچ مرد دلخواهی پر نمیشود، پدرم بهترین پدر دنیاست، سعی کرد در این چند سال برایم مادری کند، خواهرهای خوبم، همسر نازنینم و هر آدم ِ دوستداشتنیای که در زندگیم بوده و هست، یکجوری سعی کرده فراتر از نقش خود هوای مرا داشته باشد، اما واقعیت این است که جای خالی ِ مادرم فقط با حضور خودش پر میشود و بس...
هر کسی جایگاه ِ خودش را دارد و هر چقدر خوب و مهربان باشد، باز هم نمیتواند در ایفا کردن نقش دیگران موفق عمل کند. چون هیچکس نمیتواند جای دیگری باشد و فقط خود مادرم میتواند جای خودش باشد.
با اینحال فکر میکردم با گذشت زمان همهچیز عادی میشود و دلتنگی برای مادرم به هفتهای یکبار تبدیل میشود، اما هر چه گذشت دلتنگیام بیشتر شد.
21 آذر امسال دقیقا یکسال میشود که به عقد مردی درآمدهام که در کنارش دنیا را قشنگتر میبینم، اما طی ِ این یکسال روز به روز بیقراریام برای مادرم بیشتر و بیشتر شده.
حالا که روز به روز به جشن عروسی نزدیکتر میشویم مثل دیوانهها بیقرارم. روزهای نزدیک عروسی ِ خواهرم را به یاد میآورم که از نعمت وجود مادرم بهرهمند بود... مادرم مثل پروانهای میچرخید، خواهرم آنشب شادترین عروس دنیا بود... پدرم را داشت، مادرم را داشت و عشقی که قرار بود تاابد ماندگار شود. اما من با جای خالی مادرم چه کنم؟!
اینکه دختری عروس شود و مادرش را در کنار خود نداشته باشد، به نظرم غمگینترین قصهی دنیاست... و از حالا دارم به شبی فکر میکنم که قرار است در جمع بدرخشم و همه مرا زیرنظر داشته باشند، اما من بیقرار ِ کسی باشم که نیست و هی بغض کنم و لبخند بزنم که کسی متوجه نشود...
راستش دلم اصلا آرام و قرار ندارد... نمیتوانم خودم را گول بزنم...
وقتی در 11 سالگی لباس ِ محبوبم را از دست دادم، تا دو روز شوکه بودم و جای خالیاش اذیتم میکرد اما بعد هزار لباس دیگر، به لباس محبوبم تبدیل شدند.
کتاب ِ محبوبم را یکی از دوستانم از من قرض گرفت و بعد از چند ماه غیبش زد... چند هفته بیقرار بودم اما چند سال بعد همان کتاب را خریدم و بدون هیچ وابستگی به کسی هدیه دادم.
آهنگ محبوبم از گوشیام پاک شد و هر چه گوگل را جستجو کردم دیگر پیدایش نکردم و بعد از چند سال که به صورت اتفاقی شنیدمش به لبخندی بسنده کردم و هنوز هم جزو آهنگهای گوشیام نیست...
و هزاران محبوب ِ دیگری که روزی از دستشان دادم و جایگزینشان آمد و رفت...
اما مادر ِ محبوبم، جز خودش هیچ جایگزینی ندارد، گذشت زمان هم حلال جای خالیاش نیست، روز به روز از بیان حال ِ بدم به دیگران عاجزترم و هنوز جای مادر محبوبم خالیست...
لطفا اگر مادرتان در قید حیات است، فقط یک ثانیه تصور کنید او را از دست دادهاید، زندگی را بدون حضور مادرتان در ذهنتان مجسم کنید، لحظههایی را که میدانید دیگر قرار نیست او را ببینید و صدایش را بشنوید... چه حالی میشوید؟!
پیش از اینها هزاران نفر گفتهاند و تکرار مکررات است اما، لطفا اگر از نعمت مادر هنوز بهرهمند هستید، همینحالا دستش را ببوسید، اگر از شما دور است بهش تلفن کنید، بگویید که دوستش دارید، بگویید که قدرش را میدانید... بگویید که خیلی خوشبختید که یک عروس ِ تنهای دلتنگ ِ مادر نیستید...
عزیزم خب برو پیشش کنار سنگ قبرش باهاش حرف بزن☹