قبلهی احساس ِ آدمی...
شب بود و تاریکی به دریا هم رسیده بود و فقط نور کم جان بیرمقی از چراغهای خستهی پارک روی ساحل افتاده بود، آنطرفتر دو دختر جوان نشسته بودند، یکی سیگار میکشید و هر دو به دریا خیره شده بودند، آنطرفتر از آنها مردی سیهپوش به ستونی تکیه داده بود و گویا از زمین و زمان جدا شده بود و نگاهش چیزی در دریا جستجو میکرد، ساحل به فاصلههای نامساوی میزبان گروههای مختلف انسانهایی بود که وجه اشتراک همهشان دریا بود، دریای خلیج فارس در اینجور مواقع قبلهی آدمهاست، همه روبرویش میایستند و زل میزنند بهش، قبلهی آرزوها، قبلهی خاطرات، قبلهی غصهها، قبلهی رویاها و قبلهی هر احساس دیگری که در انسان شکل میگیرد...
رقص موجها، وصال موجها یکی پس از دیگری به ساحل و برگشتنشان و دوباره از نو آمدنشان، صدای موجها، ماه، ماهی که بر سر دریا ایستاده بود به دلبری و تماشای دلبری کردن، آدمها با احساسات و حس و حال متفاوتی رو به قبلهی موجدارشان نشسته بودند و من میاندیشیدم گاهی کسی را آنطرف آبها جستجو میکنی، گاه در خود آب و گاهی که او کنار تو نشسته و گمشدهای نداری تنها به دریا و صدای دلنشین موجهایش دل میسپری و فکر میکنی که چه زیباست این دلبر تکرار نشدنی...
دریا حس عجیبی داره و آرامش بخش.