وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

با همسر نشسته بودیم به صحبت، یکی او می‌گفت و یکی من، هر چه می‌خواستیم حرفی بزنیم که آن‌یکی را به جنبه‌های مثبت قضیه آشنا کنیم دیدیم این قضیه که اصلا جنبه‌ی مثبتی ندارد. لیوان را برداشتم تا آخرین جرعه کاپوچینو را بخورم و قبل از آن گفتم: تنها و تنها و تنها جنبه‌ی مثبت این اتفاقات، همین بازگشت ِ بلاگرها به وبلاگ‌هایشان است. همین که تند و تند ستاره‌های وبلاگ‌ها روشن می‌شود، اتفاق خوبی‌ست.

همسر یک وبلاگ‌نویس است. از همان‌هایی که به جبر ِ شلوغی ِ برنامه‌ی روزانه‌اش، وبلاگش را ترک کرده. هر از چندگاهی به وبلاگش سری می‌زنم. همین که هنوز پابرجاست خیالم راحت می‌شود.

راستش بحث ما اصلا وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نبود، داشتیم در مورد اتفاقات این روزها حرف می‌زدیم. ما داشتیم مقدمات برپایی جشن عروسی‌مان را انجام می‌دادیم. با مزون و آرایشگاه و آتلیه و تالار و... مذاکره می‌کردیم. یک‌شبه انگار که از خوابی چند ساله بیدار شده باشیم قیمت بنزین سه برابر شد. مردم شوکه شدند. مدیر تالار و آن آقای عکاس و... همه و همه در شوک فرو رفتند. من و همسر ترسیدیم قرارداد تالار ببندیم، مدیر تالار هم ترسید. چون قراردادی که الان بسته می‌شد با قیمت‌های الان بود. و زمانی که باید اجرا می‌شد قطعا قیمت‌ها مثل الان نبود. وقتی به فاصله یک شب تا صبح، بنزین سه برابر می‌شود. در عرض یک ماه، خیلی‌چیزهای دیگر چند برابر می‌شود. تمام برنامه‌ریزی‌هایمان را متوقف کردیم. دغدغه‌مان چیز دیگری شده بود. خانواده‌هایمان در شهر دیگری بودند. اگر قرار بود مثل گذشته به آن‌ها سر بزنیم تقریبا ماهی یک میلیون هزینه بنزینمان می‌شد. یک میلیون بابت قسط‌های مختلف و یک میلیون بابت بنزین. اگر از حقوق یک معلم دو میلیون تومان کم شود دقیقا چقدر باقی می‌ماند؟!

من و همسر فقط یک نمونه‌ی خیلی‌خیلی کوچک از خانواده‌ها و از جوان‌های این مملکت هستیم. درگیر اجاره خانه و قسط و هزار خرج روتین ِ دیگر که در زندگی همه‌ی ما مشترک است. اما، اگر خانواده‌ای علاوه بر این‌ها، مریض در خانه داشته باشد چه؟! اگر اصلا حقوقی دریافت نشود چه؟! آن جوانی که ناامید از وضعیت اشتغال از طریق تاکسی‌های اینترنتی درآمد کسب می‌کرد چه؟! آن پدری که با حساب‌کتاب حقوق و برنامه‌ریزی یک قسط به قسط‌های ماهیانه‌اش اضافه کرده بود چه؟! زمانی می‌گفتیم در این نقطه از زمین هیچ‌کس نمی‌تواند برای آینده‌اش برنامه‌ای بریزد. حالا اما می‌گوییم، آینده پیشکش... اینجا برای پنج ساعت ِ بعد هم نمی‌شود برنامه‌ریزی کرد. پنج‌ساعتی که تو خوابی، اما یک‌نفر از این خواب غفلت استفاده کرده و بنزین‌ها را گران‌تر می‌کند. 

 

خوش بخت باشید، امیدوارم مشکلاتتون حل بشه و زندگیتون رو شروع کنید 😊

متشکرم از شما. ان‌شاءالله مشکلات همه مردم حل شه.

وقتی میگم بابت جوونی نابودشدمون غمگینم دقیقا از همین حرف میزنم که نمیشه برای اینده ات برنامه ریزی کنی پس انداز کنی یا هیچ غلط دیگه ای بکنی. :-(

هیچ‌کسی در هیچ جایگاهی هیچ امیدی به آینده نداره... آینده دور نه، همین آینده نزدیک هم سیاه و تاریکه از چشم همه ما.

خدا بزرگ و مهربونه، از جایی که فکرش رو نمی کنید روزی میرسونه، نگران نباشید :) این ها امتحان های زندگیه :) 

در بزرگی خدا شکی نیست. اما نمی‌شه تأثیر مسئولان ظالم یک مملکت رو بر زندگی مردم اون مملکت نادیده گرفت.

:(

واقعا نامحرم دونستن مردم از سمت دولت خیلی اتفاق بدیه. 

خیلی تلخه این روزای سرزمین.

ما اصحاب کهف بودیم آیا ؟!!!

می‌گن تاریخ تکرار می‌شه. ما هم تکرار ِ قصه‌ی اصحاب کهفیم.

سلام عزیزم

ان شالله به زودی بتونین مراسم عروسی رو برگزار کنین

امان از دست همون یه نفر که ساعت یازده شب تصویب کرد بنزین گرون بشه!!!!!!!!!1

 

میتونم رمز پست های نویز رو داشته باشم؟

سلام
ممنونم از شما.
من بعید می‌دونم کار یه نفر بوده باشه. این یه تصمیم جمعی بوده.

سلام 

من پیشنهاد می‌دم شتر بخریم 

سرعتش کمه ولی خب کم کم عادت می کنیم :)))

سلام
شتر هم گرون می‌شه دیگه قیمتش که ثابت نمی‌مونه.

خیلی ترسناکه...

وحشتناکه :(
کی فکرشو می‌‌کرد جوونیمون هدر بره این‌طوری؟

همه چیزمون روی هواست. هرچیزی که اومدم بنویسم تهش رسیدم به همین چند کلمه. به اینکه همه چیز روی هواست.

شرح حال این روزامون دقیقا همینه.

یه روز یکی از دوستش پرسیده بود شام چی دارین گفته بود هیچی گفته بود خوش بحالتون ما هیچی داریم با چندتا مهمون:))

الان حکایت همه ملت ایرانه شما میگی ما هیچی نداریم ولی خیلیا هیچی به اضافه خیلی مشکلات دیگه دارن

دقیقا همینطوره.

کسب و کار ما سه روزه که به کارمندهاش میگه امروز هم نیاید اینترنت نداریم...

ثریا خوشبخت باشی :)

کسب و کار ما هم فعلا یه جورایی متوقف شده، از بالا بهمون گفتن مبادا در مورد اعتراضات خبری کار کنید :دی
ممنونم مجید :)

من نه می تونم وارد پست های رمزی شما بشم نه وارد وبلاگ خودم :(

شرایط همه یکسان شده متاسفانه.ما هم خیلی از برنامه هامون به هم ریخت...

پریااا چقدر دلم تنگ شده بود برات... تو این روزا خوندن اون پست های رمزی فقط بیشتر ناراحتت میکنه نخون :دی

بهرحال در خدمتم

منو با اسم عاشق خدا💚

لینک کن (قلب هم بزارین)

 

لینک شد خبرم کنید لینکتون کنم

فعلا تصمیم ندارم تغییری در اون قسمت بدم. متشکرم.

ما خیلی وقته توی حالِ "نمی‌دونیم قراره چی بشه" هستیم! اما می‌گردیم یه روزنه پیدا می‌کنیم! باز یکی پیدا میشه که اون روزنه رو ببنده!

انگار نشستن ببینن ملت به چی هنوز امید دارن، امیدشونو ناامید کنن.

سلام

همیشه میگم درست میشه ان شالله

سختیش همین شثت سال اوله

نه اینکه شصت سال دوم سخت نباشه ها. سخته ولی دیگه عادت کردیم 😂

آره بابا زودتر از شصت سال عادت می‌کنیم البته.

من این روزا میگم پدر و مادرمون عمرشون کردن .. خومونم نصف عمرمون رفت .. و شاید نصف بیشترش ... ولی طفلی بچه هامون ... خدا به معصومیت و بی گناهی بچه هامون رحم کنه و اتفاق های خوب برای همه بیفته.

پدر و مادرامون هم بچگیشون توی انقلاب و جوونیشون توی جنگ گذشته، حالا حقشونه یه زندگی آروم داشته باشن...

واقعا چقدر جوونی ما سخته.

نه دلخوشیم به آینده نه از حالمون لذت میبریم.دارم فکر‌ میکنم ما که قشر متوسط جامعه‌ایم(البته اینم در نظر نگیریم که بیشتر از نصف جمعیت ایران زیر خط فقرن)و وضعیتم اینه،اونایی که وضعیتشون از ما بدتره الان در چ‌ حالین؟

من که نمیتونم ازینجا برم ولی یه روزی برای پیشرفت خودم و خانواده‌ام اینجا رو ترک میکنم و تا روزی که وضعیت خوب نشه برنمیگردم...

این خیلی بده که رفتن، چاره‌ی درد همه‌مون شده. به قول گفتنی؛ کاش وطن جایی برای ماندن بود یه همچین چیزی. 

اومدم یه عالمه گله کنم از شرایط چشمم خورد به یکی از کامنت ها ناخودآگاه قهقهه زدم. میگه: لینک کن، قلب هم حتما بزار، لینک شد خبر بده. خب مومن کار دیگه ای نداری؟! دو تومن دستی ای چیزی؟!

باید بهش می‌گفتم: دل خوش سیری چند؟!

یعنی مام روی آرامش رو میبینیم؟!

زمان بچگیمون تلویزیون تو هر تایم خبری که داشت فلسطین رو نشون میداد که همه اش جنگه و هرروز آدما میمیرن، خب اونروزا من فقط ظاهر قضیه رو میفهمیدم یه بار به بابام گفتم: اینا چرا تو این شرایط ازدواج میکنن و بچه دار میشن درحالی که حتی برای دوساعت بعدشون آرامش خاطر ندارن...

الان من بزرگتر شدم و دارم به خودمون فکر میکنم به اینکه تو یه ساعت نقشه هامون نقش برآب میشه، اصلا حق برنامه ریزی نداریم..

یعنی یه روز خوب میاد؟ 

تلخی این روزها قابل توصیف نیست :(

 

تاریخ ما رو از یاد نمی‌بره

یه شبه کلاه گشادی سرمون رفته

:|

خیلی وسیع‌تر از اون...

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

کاش یکی از این کابوس لعنتی بیدارمون می‌کرد

نمیدونم واقعاً قضیه چیه! قضیه خودم را میگم؛ چقدر ساده از کنار این ماجراها گذشتم، اونقدری درگیر چیزهای دیگه بودم که این گرونی دیگه برام ملال آور نبود یا حتی همین الان که انگشت پام شکسته و معلوم نیست دیگه تا چند وقت نتونم کفش کار بپوشم و کار کنم یا حتی پشت فرمون بشینم و پدال ها را فشار بدم، دیگه مثل قبل افسرده و نگران نیستم...! 

منتظر شنیدن خبرهای خوبتون هستم، بگید همه چیز جور شده و این تاریخ مراسم دارید. :) 

ممنونم از شما. راستش فراتر از تعیین یک تاریخ برای عروسی، اون امید و ذوقیه، که از بین رفته

رمان دوست نداشتنی من بقدری جذاب شده که نمیتونم دست از ادامه خوندنش بکشم. تو چرا بیداری؟! اذان هم که نشده هنوز.

امید بذر باحالیه که خدا تو خلقتمون پاشیده تو وجودمون :)

فشار فکری که این روزها تحمل می‌کنم خیلی بالاست. یه خواب راحت شبونه به دلم مونده خیلی وقته. اکثر شب‌ها یا اون‌قدر ناراحتم که قلبم درد می‌گیره و از تنگی نفس بیدار می‌شم یا از سوزش معده. امشب نوبت سوزش معده‌ست که خواب رو بهم حروم کنه

ای بابا.

مواظب معده و قلب و روح و روانت بیشتر باش عروس خانم.

چشم حتما :)
اسم کتابی که می‌خونی چیه؟ 

سلامت :)

 

"هنگامه" به قلم فهیمه رحیمی.

بسیار عالی.

سخنران خوبی نیستم، حالتونو کامل میفهمم اما نمیشه نشست و دست روی دست گذاشت. 

اون که بله. 

چیزی نیست؛ فقط یک کابوسِ جدید، به کابوس‌های گذشته‌مان اضافه شده؛ این‌که چیزِ عجیبی نیست! عجیب این است که چشم از روز جدیدی باز کنیم و ببینیم، چقدر حالِ دل‌مان خوب است؛ این خوب بودن عجیب است!

واقعا هم حال خوب، عجیب و بعیده

همه ترسم اینه که عادت کنیم به این شرایط :(

آدمی‌زاد به همه‌چی‌ عادت می‌کنه متاسفانه... ما به این زندگی دور از شادی و آرامش خو گرفتیم انگار 

:(

اینکه یک شبه گرون شده به کنار ، اینکه صدا و سیما اینقدر اصرار داره هیچ چیز گرون نمیشه برام تعجب انگیزه!

در بهترین حالت پنجاه درصد بنزین سهمیه‌ای گرون شده! چه توقعی داریم از بقیه؟!

صدا و سیما هم مجبوره.

و بدبختی بزرگ‌مون اینه که بازم سکوت کردیم و برگشتیم سر زندگی مسخره‌مون.

همه‌چیز برمی‌گرده به حالت روتین... انگار نه انگار که بیشتر توی این باتلاق اسیر شدیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">