وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

گاهی هزار دوره دعا بی‌اجابت است!

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۱۱ ب.ظ

یکی از دلایلی که دلم برای خانواده‌های کم‌جمعیت می‌گیرد و دوست دارم همه خانواده‌ها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانواده‌ی شش نفره‌مان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم می‌گفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچه‌ی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.

فاصله‌ی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصله‌ی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کل‌کل‌ها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و هم‌بازی هم‌دیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آن‌روزها را که مرور می‌کنم چیزی جز "یک خانواده‌ی شاد ایرانی" به ذهنم نمی‌رسد. آن‌روزها با همه‌ی کم و کاستی‌ها، با همه‌ی تلخی‌ها و غصه‌ها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتی‌های روزگار متوجه نمی‌شدیم. اما آن‌شبی که مادر 51 ساله‌ام، در بیمارستان قلب بوشهر نفس‌های آخرش را می‌کشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا می‌کردم و از خدا شفایش را می‌خواستم نمی‌دانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانواده‌ی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تک‌تک اعضای خانواده‌اش جان می‌داد چطور می‌توانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زنده‌ماندن مادرم باشد؟ چطور می‌توانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمی‌دانم چه شد که همان‌طور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباس‌هایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمی‌دانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زنده‌ماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترین‌ها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانواده‌ام می‌خواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.

مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سال‌ها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانواده‌ام به این شکل به هم‌دیگر عشق می‌ورزیدند اما با خودم فکر می‌کردم از آن‌جا که روزگار غیرقابل پیش‌بینی است شاید مادرم زنده می‌ماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ می‌شد، مثلا یک بیماری دیگر می‌گرفت، یا زنده می‌ماند و پیر می‌شد و زمین‌گیر می‌شد و به خلق‌الله محتاج می‌شد، یادم هست همیشه می‌گفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بنده‌ای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد. 

روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعه‌بار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.

دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیش‌ازحد برای رسیدن به خواسته‌مان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همه‌چیز را بسپریم به او که از همه‌چیز آگاه‌ست.

این را برای نسرین می‌نویسم و هر کسی که برای مرحله‌ای از زندگی‌اش تلاشی کرد و نتیجه‌ای که خواست را نگرفت.

سلام.

روح مادرت قرین آرامش.

سلام
ممنونم عزیزم.

ممنون :)

یه نکته‌ای راجع به دعا کردن و نرسیدن یادم افتاد که بذار همین‌جا که موقعیتش پیش اومده بگم.

من هر بار هر چی که از خدا خواستم، با تمام وجودم و با تک‌تک سلول‌هام خواستم. ینی دعای الکی نبود. دعا با نهایت درماندگی بود. قبلش همهٔ تلاشمو کردم و موقع دعا انقدر ایمان داشتم به اون کسی که صدامو می‌شنوه، که انگار همون لحظه قراره دعام مستجاب بشه. فکر کنم یه حدیث هم داریم تو این مایه‌ها که وقتی دعا می‌کنید انقدر ایمان داشته باشید به اجابتش که انگار همون لحظه قراره مستجاب بشه. من با همین ایمان تو سفرهای زیارتی دعا کردم و هر کی رفت زیارت التماس دعا گفتم. تو بهترین مکان‌های روی زمین و بهترین زمان‌ها به بهترین شکل ممکن خواسته‌هامو، یا بهتره بگم خواسته‌مو گفتم و خب نشد. قهر کردم. بعد یه روز تو برنامهٔ کودک دیدم مجریه به بچه‌ها از دعا کردن میگه و تهش گفت اگه اونی که می‌خوایم هم نشد قهر نکنیم. آشتی کردم. باز دعا کردم و دعا کردم. ولی نمیشد. از یه جایی دیگه ترسیدیم. ترسیدم یهو همهٔ اون ایمانی که میگمو از دست بدم. یه مدت دعا نکردم. ولی حالا به این نتیجه رسیدم که خود دعا کردن و خواستن و حرف زدن با خدا برکتی داره و انرژی‌ای میده که هزار بار از استجابت دعا قشنگ‌تره. اصلا استجابت همینه که خدا نشسته و حرفاتو با حوصله می‌شنوه.


از پست‌های مرتبطم:

http://nebula.blog.ir/post/1093

http://nebula.blog.ir/post/1131

دعا کردن خیلی قشنگه، واقعا این که می‌تونیم دعا کنیم هم یکی از نعمت‌هاییه که خدا بهمون داده تا لذتش رو بچشیم.

خیلی دل بزرگ میخواد برای نوشتن یه همچین نوشته ای دلم نشستت نوشتت روح مادر قرین رحمت باد . 

متشکرم از شما، خدا همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه.

سلام عزیزم

 روح مادرتون شاد وخداوند بیامرزدشون

مطمعنن وقتی دختر گلی مثله شما دارن جاشون بهشته

عاشق پاراگراف اخرت شدم که گفتی همه چیو بسپاریم به خودش مرسی واقعا

سلام عزیزم.
ممنونم مهربان.
:)

جای مادرت بهشت باشه به حق همین شب‌ها :)

صلاح. صلاح. و ماادراک ماصلاح! واقعا قصه‌ایه که اگه درکش کنیم غم و غصه‌مون خیلی کمتر می‌شه.

 

ممنونم عزیزم :)
خدا از ایمانمون محافظت کنه ان‌شاءالله.

سلام. خدا رحمتشون کنه.

حالت شکرگذار بودن والاترین و بالاترین حالت انسان هست. 

جای تبریک داره واقعا. که توی اون شرایط به خواست خداوند راضی بودین.

سلام، متشکرم، خدا همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه.
امیدوارم اون ایمان قوی رو بتونم حفظ کنم.

سلام بانوچه عزیز

 

عرض تسلیت مجدد. خدا روحشون رو شاد کنه.

چه متن لطیفی بود. :) :*

چه صحبتهای دلگرم کننده ای. خیلی حس خوبی ازش گرفتم

پریروزها دوستم توی حال و احوال مون بهم گفت که قراره از همسرش جدا بشن به خواست همسرش. یهو دنیا آوار شد روی سرم و تا ظهر گریه ام میگرفت و هی زار میزدم. داشتم به روزای سختش بعد جدایی فکر میکردم. به این که چه قدر یه زن به همسرش وابسته است و بعد از جدایی اونم این مدلی چه قدر بهش آسیب میرسه. چه قدر آینده ی ناخوشی ممکنه به خاطر دید بد و نادرست جامعه واسش پیش بیاد. بعد هعی به خودم گفتم تو از خدا به بنده اش دلسوز تری? تو از چی خبر داری? اون نازنین مگه خدا رو نداره? خدا که خیرخواهه واسه بنده هاش بیشتر تو و امثال تو. ورای تصورت. ولی جدا دلهره ولم نمیکرد.

حقیقتا ایمان قلبی خوبی داری عزیزم :* خدا حفظت کنه.

سلام عزیزم
متشکرم از شما.
امیدوارم دوستتون به آرامش قلبی برسه ان‌شاءالله.

😔

روحش شاد باشه

و خدا به عشق بانو و خانواده اش همچنان صبر بده...

ممنونم عزیز دلم :* :)

سلام. خدا رحمتشون کنه.

خدا صبر شما رو افزون کنه و روح بزرگ‌تون رو کمک کنه که خالص‌تر بشه.

سلام
متشکرم، خدا همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه.

سلام 

خدا رحمت کنه مادر عزیزتون رو  💚

روحشون شاد و یادش در خاطرتون ماندگار ⚘

 

مامان بزرگوارت عین مامان من جوان رفته  و از همه مهمتر حرفاشونم مثل هم بوده اینکه زمین گیر نشم  و به خلق خدا محتاج نشم

 

دقیقا مصلحت خیلی مهمه هر چند سخته تو اون لحظه این مصلحت رو بپذیری  ولی در کنار سختیش خدا خودش بیشتر 

صلاح همه بنده هاش رو میدونه و خوب و بد رو خودش تشخیص داده و میده و باید اون لحظه کنار اومد با این مصلحت ها.

 

 

ولی نوشته ات اشکمو درآورد.

ممنونم 

 

 

 

سلام عزیزم
خدا مادر شما و همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه ان‌شاءالله.
امیدوارم مادرانمون ازمون راضی باشن.

کاملا موافقم من الان خیلی تنهام :(

قدر پدر و مادرتون رو بدونید :)
البته گاهی آدم دوست‌هایی پیدا می‌کنه که مثل خواهر و برادر واقعی می‌مونن براش.

تصور جهان بدون مادر هم برام جهنمه. 

خدا روحشون رو شاد نگه داره و کمکمون کنه که حکمت نداده هاش رو درک کنیم.

خدا مادرت رو برات حفظ کنه عزیزم.

سلام.

نور بباره به مادرت عزیز

خط اخر رو خیلی دوس داشتم.حس عمیقی داشتم باش.

سلام
ممنونم عزیزم.
:)

خدا رحمتشون کنه..... 

متشکرم، خدا همه‌ی رفتگان خاک رو بیامرزه.

داشتم کامنتا رو می‌خوندم، هر چی تلاش نکردم نتونستم نگم مطمئن با ئـ صحیح است، شکرگزار نیز با ز صحیح است. :دی

 

و دیگه اینکه آقا من هر موقع برای رفتگان خودم فاتحه می‌خونم، برای مامان و تو و مامان جولیک و مامان واران و بابای چند تای دیگه از بلاگرا هم فاتحه می‌خونم و ایشالا که روحشون شاده که بچه‌هاشون یه همچین رفیق بامعرفتی مثل من داره :دی

من چیزی نگفتم که حس کامنت نپره :دی
قربون تو مهربون ِ بامعرفت... محبتت ثابت‌شده‌ست عزیزم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">