برای تو، که زندگیام با تو رنگ گرفت!
سجاد!
دیروز یکی را دیدم درست عین خودت، یعنی اگر مطمئن نبودم که الان در شهر دیگری نشستهای زیر کولر و سر به سر حوریا میگذاری فکر میکردم که تویی و شاید میپریدم جلویت و میگفتم تو کجا اینجا کجا خان؟ اما تو نبودی و من این را میدانستم و خودش نمیدانست که تا چه حد به تو شباهت دارد. پیراهن قرمزی تنش بود، درست عین همان پیراهنی که وقتی رفتی سربازی از کمد تو به کمد من تغییر مکان داد و آنقدر پوشیدمش که رنگش پرید.
هندوانهای را که مثل توپ فوتبال شوتش میکردیم یادت هست؟ همان که آقای سین، دوست پدر را شگفتزده کرده بود، توپ هندوانه یا همان هندوانهی توپی را آنقدر قِلش دادیم تا رسید به اتاقی که دوست بابا نشسته بود. همان چند ثانیه در خاطرش مانده بود و به بابا گفته بود: «دوست دارم به خانهتان بیایم و فقط بازی ثریا و سجاد را نگاه کنم، بس که در حال بازی غرق در عالمی دیگرند». آن دوچرخهی ۲۴ سبز رنگت را یادت هست؟ همان که وقتی خریدی هنوز پلاستیک از دور قطعاتش باز نکرده بودی و به من گفتی «تو سوار شو». و تعارف هم که آمد و نیامد دارد و من سوار شدم و مستقیم کوبیدمش به دیوار و هیچی نگفتی، خواستم بگویم دمت گرم، مال دنیا که ارزش ندارد.
به یاد داری مامان فریزر را برای من و تو و صفورا و حوریا پر از بستنی یخی کرده بود؟ پشت در ایستادیم و داد زدیم: «بستنیهههه، بیستوپنج تومنیهههه» و همین که سایهی عابری را از پیچ کوچه میدیدیم فوری کلهمان را میبردیم تو و در حیاط را میبستیم که کسی ما را نبیند. فروشنده نبودیم! اما با این وجود شین، دختر همسایه مشتری ثابتمان شد! صبحها میآمد، عصرها میآمد، اما بیشتر از آن بعد از ظهرها میآمد، درست همان وقتی که چشمهای بابا تازه گرم خواب شده بود تا با خواب نیمروزی خستگی یک روز کاری را از تن براند، شین در میزد و میآمد که بستنی بخرد. مامان آنقدر برایمان بستنی یخی درست میکرد که نگران تمام شدنش نبودیم و میخواستیم با فروش آن طعم خوشمزهی بستنیها را به اشتراک بگذاریم.
من فوتبال را درست از روزی دوست داشتم که یک روز صبح حوصلهام سر رفته بود و تو بیدار نمیشدی آمدم بیدارت کردم که فوتبال بازی کنیم بعد تو با همان حالت خوابالو بدون اینکه صبحانه بخوری آمدی توی اتاق مهمان و آنقدر توپ را شوت کردیم که هزار بار به مجسمهها برخورد کرد و ۱۰ تا گل هم نوشجان کردی! بعد تازه راضی شدم که بروی صبحانهات را بخوری!
تمام اینها خاطرات پررنگ زندگی من هستند، روزهایی که توی تکتکشان تو حضور داشتهای. مرسی که قشنگترین و بهترین و همراهترین برادر دنیایی.
خدا برای هم حفظتون کنه.