سفرنامه(3)
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، همسر بود، ازم خواست حاضر شوم که با هم برای صرف صبحانه به طبقه پایین برویم. تا حاضر شوم و از اتاق خارج شوم همسر دم در ایستاده بود، وقتی مرا دید چنان ذوق کرد که حس کردم چند سالیست از هم دور بودهایم. بعد از صرف صبحانه وسایل را برداشتیم و از آنجا بیرون زدیم. طبق آدرسی که بلاگر سوم به ما داده بود باید میرفتیم سراغ BRT، تازه فرصتی شد خیابان را ببینیم، از جلوی دانشگاه امیرکبیر گذشتیم و به طرف میدان ولیعصر رفتیم.
کمی پیادهروی کردیم و صحبت کردیم و بعد به سوار BRT شدیم و مسیری طولانی را در پیش گرفتیم تا برسیم به بلاگر سوم. وقتی رسیدیم و از حراست گذشتیم و وارد دفتر شدیم آقای صفایینژاد به استقبال آمد.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد صفحهی مدیریت وبلاگشان بود که از مانیتور لپتاپ دیدم. خواستم به اشاره به همسر بگویم که: "میبینی؟ مدیر جایی هم باشی و کلی آدم زیر دستت کار کنن اما بازم یادت نمیره که وبلاگتو چک کنی، پس تو هم پسر خوبی باش و برگرد وبلاگتو بروز کن" :دی ولی خب آقای صفایینژاد سر صحبت را باز کرد و مشغول شدیم به حرف زدن. البته که من فاز ِ دخترِ مظلوم و کمحرف برداشته بودم و بیشتر شنونده بودم و به حرفهای همسر و آقای صفایینژاد گوش میکردم. آقای صفایینژاد را اگر بخواهم توصیف کنم، همین بس که او یک مدیر است اما قبل از آن یک وبلاگنویس است. بسیار بسیار انسان شریف و متواضعیست، از آنها که بدون غرور و تکبر و با روی خوش با هر که مقابلشان نشسته باشد برخورد میکنند و همیشه برای کمک کردن آماده هستند.
ظهر شده بود که علیرغم اصرارهای آقای صفایینژاد برای اینکه ناهار را همانجا صرف کنیم خداحافظی کردیم و در حالی که باز هم فشارم به شدت افت کرده بود به پارک ملت رفتیم.
ناهارمان را خوردیم و بعد هم به سمت فرودگاه رفتیم. آنجا کمکم بقیه همسفران را هم دیدیم. اینبار هوا مساعد شده بود و موقع پرواز هواپیما نه کسی ترسید و نه صدای گریهی بچهای بلند شد.