وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

14.

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۱:۲۳ ب.ظ


یاد من باشد فردا حتماً
دو رکعت راز ، بگویم با او
و بخواهم از او ، که مرا دریابد
و دل از هر چه سیاهی است ، بشویم فردا
یاد من باشد ، فردا حتماً
صبح بر نور ، سلامی بکنم
سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من
فراموش کنم
سینه خالی کنم از ، کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم ، بر خورشید
یاد من باشد ، فردا دم صبح
خواب راترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم
و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس
نان و چایی بخورم
برکت را بتکانم به حیاط ، یا کریمی بخورد
یادمن باشد فردا حتماً
ناز گل را بکشم حق به شب بو بدهم
و نخندم دیگر ، به ترک های دل هرگلدان
چوبدستی به تن خسته گل ، هدیه دهم
حوض را آب کنم ، و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشدفردا
به دل کوزه ؟آب که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند
آبرویش نرود
رخ آیینه ، به آهی شویم
تا که من را بنشاند در خویش
من در آنینه خواهم خندید
خاطر آینه از اخم ، به تنگ ؟آمده است
یاد من باشد ، از فردا صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ، آب ، زمین
مهربان باشم ، با مردم شهر
و فراموش کنم ، هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و دستمالی ، از حنس گذشت
بزدایم دیگر ،تاری گرد و کدورت از دل
مشت را باز کنم ، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان ، بگذارم
یاد من باشد ، فردا دم صبح
به نسیم ، ازسر سدق ، سلامی بدهم
و به انگشت ، نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد ، فردا
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسهای آب به پشت سر لبخند بریزم ،
شاید به سلامت ، ز سفر برگردد
بذر امید ، بکارم در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت ، بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم ، یک بغل
عشق ، از آن جا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی دل همسایه خود، شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل
مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم ، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ، مهلتی نیست
مرا
و بدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا ، که نباشد پس از آن ،
فردایی
یاد من باشد
باز اگر فرداد ، غفلت کردم
آخرین لحظه فردا شب، باز
من به خود باز بگویم این را:
یاد من باشد، فردا حتما
دورکعت راز، بگویم با او
صبح برنور، سلامی بکنم
پرده از پنجرهها بردارم
آه، ای غفلت هر روزه من
من به هر سال که برمن بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی
که نخواهد آمد مینشانم به جامه به عمرم، سیصدو شصت و پنج غفلت را ……..

* کیوان شاهبداغی