روزنامه، روزنامه، آخرین خبر...
کی باورش میشد من! من ِ بانوچهی دیماهی آرشیو دیماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دیماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمیخواست آرشیو دیماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگه بگم گرفتار بودم و نشد حرف تکراریه، قبول دارم که همه مشغله دارن اما خب شما این مشغلهها رو با نبود اینترنت توی کلبه جمع کنید بهم حق میدید.
14 دیماه تولدم بود. روز قبلش با جناب همسر رفته بودیم شهر خودمون، خواهرم گفته بود شب قراره خانوادهی پسرعمو شام مهمونمون باشن. به مناسبت رسیدن ِ کارت ِ پایان خدمت ِ برادرم. هیچ چیز غیر عادیای وجود نداشت. خانوادهی پسرعمو اومدن شام خوردیم و ظرفها شسته شد خواهرم بهم گفت بیا توی اتاق باید یه چیزی بهت نشون بدم. گفتم اول کار خودمو انجام بدم بعد. نشستم پای لپتاپ کارمو انجام بدم. یکم طول کشید. بعد خواهرم گفت بیا بریم پیش مهمونا دیر شده زشته. یادم رفت بپرسم پس کارت چی بود و چی میخواستی بهم نشون بدی. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون چراغا خاموش بود تا ذهنم بررسی کنه که چی شد و بقیه کجان و چرا چراغا خاموشه یهو کلی دست و سوت و جیغ و هورا و "تولدت مبارک" گویان به همراه روشن شدن چراغا و یه عالمه برف شادی بهم یادآوری کرد که بله، گویا خانواده جشن کوچولویی برام گرفتن و چیزی که متعجبم کرد بادکنکا و کیک و بقیه چیزایی بود که نمیدونستم کی فرصت کردن نصب کنن! همونطور شوک رفتم نشستم اونجایی که برام در نظر گرفته بودن و وقتی شمع روی کیک رو دیدم که عدد 28 رو نشون میداد یادم افتاد باید نیشمو ببندم و مثل خانوما رفتار کنم :دی
استوری گذاشتن من توی واتساپ همانا و پیامهای کنجکاوانهی فامیل همان که "وااا مگه تو 28 سالته؟ تو کی 28 سالت شد؟" فکر کن همش فکر میکنی یه نفر 23-24 سالشه بعد یهو میبینی شمع 28 رو گذاشتن روی کیکش. هم تو شوک میشی هم اونی که متولد شده دچار یأس فلسفی میشه وقتی میفهمه چقدر بزرگتر از تصورات بقیهست :))
پیامهای دوستان هم مبنی بر این بود که چرا شمع 28 گذاشتی؟ که گفتم من نذاشتم خانواده گذاشتن، اما چرا نباید میذاشتن؟ که گفتن نه باید 27 میذاشتی. بعضیاشون میگفتن چون دیماه سال 69 هستی دیگه جزو سال 70 حساب میشی و با این حساب تو تازه 26 سالگی رو به پایان رسوندی و وارد 27 سالگی شدی. عدهای هم میگفتن باید 27 میذاشتی چون تو تازه 27 سالگی رو به پایان رسوندی و باید شمع سالی که تموم کردی رو فوت کنی و وارد سال جدید بشی. این 28 رو که گذاشتی یعنی 28 سالگی رو تموم کردی و وارد 29 سالگی میشی. گفتم این عدد روی شمع صرفا یه عدد 26 و 27 و 28 و 29 خیلی فرقی نمیکنن با هم، هر چند این فلسفهی فوت کردن شمع سالی که گذشت واسه من کمی گنگ و نامفهومه. اگه باید عدد سالی که گذشت رو بذاریم پس چرا موقع فوت کردن شمع آرزو میکنیم؟ خب واسه شروع سال جدید آرزو میکنیم دیگه. الغرض ما مثل بقیه نیستیم که خودمونو هفتادی حساب کنیم. :دی
همیشه موقع محاسبهی سنمون دقیقا 14 دی 69 رو تا اون تاریخی که داریم محاسبه میکنیم توی ذهن حساب میکنیم، نه کمتر و نه بیشتر. پس ما به میمنت و مبارکی پس از گذران سالی پر از اتفاقات خوب و با اندکی اتفاقات بد، پس از تجارب مختلف بخصوص کسب تجربهای در خصوص زندگی مستقل و یک نفره در شهری جدا از خانواده، وارد 28 ُمین سال زندگیمون شدیم و مثل بقیه بلد نیستیم فاز غم بگیریم که "یک سال پیرتر شدم" :دی
از دیگر اتفاقات مهمی که در این ماه پر خیر و برکت (دیماه - بخاطر تولد من برکت داره :دی) گذشت، جابجایی و نقل مکان من از اون کلبه به این کلبه بود، یعنی از اون اتاق 5 متری یه گوشهی شهر نقل مکان کردم به یه سوئیت 27 متری یه جای بهتر شهر. که اگه از همه نظر از کلبهی قبلی سرتره (حتی در افزایش کرایه خانه :دی)، اما در آنتندهی افتضاح و اینترنت افتضاحتر دستکمی از اون جای قبلی نداره با این تفاوت که حداقل توی کلبهی قبلی همراه اول اوضاع خوبی داشت اما اینجا هم همراه اول و هم ایرانسل هر دو مریض احوال هستن طفلکیها.
همچنان زندگی رو به صورت تکنفره در این شهر میگذرونم و همچنان روز به روز تجربههای جدید کسب میکنم با این تفاوت که میدونم هر هفته چهارشنبهها از ساعت 2 بعد از ظهر باید منتظر مردی باشم که میاد تا تعطیلات آخر هفته رو با من بگذرونه حالا چه اینجا، چه شهر ما و در کنار خانوادهی من و چه شهر خودشون و در کنار خانوادهی خودشون.
از دیگر تغییر و تحولات این مدت ِ اخیر که البته به دیماه ربطی نداره، تموم شدن ِ درسم در ترم سوم هست که اگر اون دو واحد معرفی با استاد و تحویل کارورزی رو ندیده بگیریم الان من یه فارغ التحصیل به حساب میام. :دی
این بود مختصری از آنچه گذشت، حالا شما چه خبر؟