اتفاقات شیرینی که مدیون وبلاگنویسی هستند!
تصمیم داشتم این پست ادامهی پست قبل باشه، اما یادم اومد که دو تا پست توی صف دارم که گرچه زمانشون گذشته و دیگه تازگی ندارن (توی خبرنگاری بهش میگن خبر سوخته، اما از بس خوب و شیرین هستن هیچوقت برای من تبدیل نمیشن به اتفاق سوخته)، دوست دارم بنویسمشون که به یادگار بمونن، چون این اتفاقات قشنگ رو مدیون وبلاگ و وبلاگنویسی هستم و انصاف نیست توی وبلاگم در موردشون ننویسم.
آره، فکر کنم حدسشو زده باشین... این پست حاوی دیدارهای وبلاگیه، مواظب باشین دلتون نخواد :))
جمعه، 12 مرداد 1397 - مشهد - داخلی - حرم امام رضا (ع)
با تأخیر رسیدم (الان بعضیا میگن طبق معمول :دی) گفته بود همونجای پارسال همدیگه رو ببینیم، به همین دلیل با اینکه چشمم خورد بهش ولی هم بخاطر فاصلهای که از هم داشتیم و چشای ضعیف من نمیتونست دقیق چهرهشو تشخیص بده و همین که دقیقا جای پارسال منتظرش بودم نشناختمش و رفتم جلوی ورودی رواق منتظر وایسادم و وقتی دیدم هیچ خانومی که بتونه محبوبه شب باشه اونجا نیست گوشیو در آوردم بهش زنگ بزنم که چشممون افتاد به همدیگه و با ذوق رفتیم سمت همدیگه. (دقیقا همون خانمی بود که اول دیده بودمش) با هم رفتیم پایین و صحبتامون از همون اول شروع شد البته بخاطر روحیهی کنجکاوش همون اول ازم آمار یک سری اتفاقات رو گرفت و منم که پرررر حرف با جزییات کامل براش توضیح دادم بلکه خسته بشه و بگه جون خودت تمومش کن، اما مگه خسته میشد؟ دیدین محبوبه هر وقت از من حرف میزنه به این موضوع اشاره میکنه که من موقع حرف زدن دستمو میکشم زیر چشمم؟ خب من هیچوقت به این موضوع دقت نکرده بودم همونطور که محبوبه به این دقت نکرده بود که وقتی داره به حرفای یکی گوش میکنه چقدر چشماش حالت چشمای یه دختر بچهی شیطون رو به خودش میگیره :دی
خیلی صحبت کردیم و بعد با هم از رواق خارج شدیم، میخواستم براش کتاب بخرم ولی چون نمیدونستم چه سبکی رو دوست داره و نمیدونستم چه کتابایی رو خونده تصمیم گرفتم بیخیال سورپرایز کردن بشم و با خودش برم سمت کتابفروشی... که خدا رو شکر موقعی که از تصمیمم مطلع شد تعارف نکرد وگرنه با چهرهی خشن من روبرو میشد... برخلاف انتظارم برای انتخاب کتاب هیچ کمکی بهم نکرد و من با اضطراب زیاد کتابی رو براش خریدم که خودم نخوندمش و بخاطر توضیحاتی که روی جلد کتاب نوشته بود تصمیم گرفتم اونو بهش هدیه کنم، در عرض چند روز این دومین بار بود که این کتاب رو میخریدم و وقتی که دفعهی آخر رفتیم حرم و بعدش بابا خواست یه سر به کتابفروشی بزنه فروشنده ازم پرسید: این کتاب چیز خاصی داره که دو بار خریدینش؟ گفتم: بخاطر توضیحی که روی جلدش نوشته دوستش دارم، همیشه دخترای قوی رو دوست داشتم. هر چند هر دو هدیه هستن ولی خب خودمم میخونمش. البته بدمم نمیومد بهش بگم به همکارتون بگید اسم کتاب رو درست بگه، "کلاله" آخه؟ طبق سرچی که توی اینترنت داشتم اسمش قبلا "منم ملاله" بوده حالا اینکه کِی و چرا این اسم به "من ملاله هستم" تغییر داده شده الله اعلم. خلاصه که امیدوارم محبوبهی محبوب ِ ما ازش خوشش بیاد :)، یادم نمیره دفترچمو بهم ندادی :( اصن خوب شد نامتو یادم رفت بهت بدم :)) - شرح این دیدار در وبلاگ محبوب :دی
چهارشنبه - 24 مرداد 1397 - بوشهر - خارجی - ساحل
چند روزی میشد که اومده بود بوشهر خونهی خواهرش، اصلا اومدنمون به بوشهر با همدیگه بود، یعنی شنبه صبح با هم هماهنگ کردیم و من و اون و خواهرش رفتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بوشهر. ولی یا من گرفتار بودم و سرکار یا اون برنامه داشت و نشد همدیگه رو ببینیم تا اینکه چهارشنبه عصر بالاخره طلسم شکسته شد و با هم قرار گذاشتیم که فکر کنم نیازی به گفتن نیست که بازم من بعد از اون رسیدم :دی البته تقصیر راننده اسنپ بود که دیر اومد، کمی با هم قدم زدیم و عکس گرفتیم و حرف زدیم تا اینکه بالاخره دوست منم اومد و بعد سه نفری رفتیم طرف کافه. چون دوست من و فرشته اولین بار بود که همدیگه رو میدیدن خیلی استرس داشتم که نتونن با هم ارتباط برقرار کنن و فضا به سمت و سوی سکوت و تعارفات و حرفای رسمی بره و جو سنگین بشه. اما خب خدا رو شکر خیلی زود یخ نداشتهشون آب شد و هر سه مشغول صحبت شدیم. هر چند آخرش یادم رفت به صاحب کافه بگم جای این آهنگا توی کافه نیست :/
این هفته قرار بود یه وبلاگنویس دیگه رو هم ببینم که نشد و نتونست بیاد و چون هنوز نیومده و ندیدمش لذا از فاش کردن نامش میپرهیزم که بعد اگر اومد بنویسم :دی
پیوست: پستهای سریالی "دارم جهان را دور میریزم"، رمزدار میشن. اگر رمز میخواین با ذکر آدرس وبلاگتون (و اگر وبلاگ ندارین با معرفی خودتون) کامنت بذارید که رمز رو بفرستم براتون.