از ما نپرس "چه خبر؟"، خبر بسیار است
شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ب.ظ
گفت: "هیچوقت فکر نمیکردم خبرنگاری اینقدر سخت باشد". یکجوری شوکه شده بود انگار، لبخند زدم و دفترچه یادداشتم را توی کیف گذاشتم، هنوز در حال و هوای دیگری بود که گفت: "برایم سوال ایجاد شد که چطور میتوانید اینهمه سختی را تحمل کنید؟" دوباره لبخند زدم و گفتم: "بریم، دیر شده" تا برسیم به خیابان یکریز برایش حرف زدم، از تحقیرها و بیحرمتیهایی که دیده بودیم و شنیده بودیم، از ناعدالتیها، از غمهایی که دیگران داشتند و ما شریکشان میشدیم، گفتم اینکه با مشکلات و دردهای مردم آشنا شوی خیلی خوب است اما اینکه نتوانی کاری بکنی خیلی بد است، اینکه درد را هر روز درد بکشی... غصهها را ببینی، فسادها و دروغها را متوجه بشوی و تنها ابزار قدرتت قلم و کاغذت باشد، خیلی درد دارد... گفتم بارها دلم خواسته وسط یک جلسهی خیلی مهم به فلان مدیر یا فلان مسئول حمله کنم و سر از تنش جدا کنم که دیگر نتواند توی چشمهای ما نگاه کند و دروغ ببافد... گفتم این راه، راه ِ عاشقیست، خبرنگاری حرفهای نیست که کسی مدعی شود به دلیل اینکه جایی مشغول کار باشد به آن روی آورده، هر کس در این مسیر قرار گرفته است بیشک عاشق ِ دیوانهای بوده که بار کرایه خانهی عقب افتاده و قسطهای ناتمام و حساب بانکی خالی را به دوش کشیده و بیخیال همهی اینها آمده تا سختی بکشد، گفتم وقتی داری روند طبیعی زندگیات را طی میکنی شاید حجم بزرگ ِ غمها و نگرانیهایت را ناملایمات زندگی خودت و نزدیکانت تشکیل دهد، اما وقتی معلم میشوی، پزشک یا پرستار میشوی، وکیل میشوی، راننده تاکسی میشوی، خبرنگار میشوی ناخودآگاه در جریان مشکلات دیگران هم قرار میگیری، نمیتوانی تعیین کنی که غم چه کسی بیشتر و تلختر است، گفتم بارها شده وقتی حتی در اوج مشکلاتم بودهام با شنیدن مشکلات کسی دیگر، نشستهام گوشهی خیابان و بیوقفه اشک ریختهام و مشکل خودم را به کل از یاد بردهام، گفتم حرفهی ما آدم را به سمت افسردگی میبرد، خیلی باید سخت و قوی باشی که کم نیاوری، نمیتوان گفت خبرنگار موفق کسی است که احساسات نداشته باشد چون به نظر من خبرنگاری که احساساتش را از دست بدهد دیگر نمیتواند غمخوار مردم باشد اما اگر احساسات داشته باشد هم خیلی باید مواظب خودش باشد، چون روزی هزار بار زمین میخورد، روزی هزار بار گریه میکند، روزی هزار بار قلبش میایستد، اما نه فرصت مُردن دارد و نه فرصت استراحت... چون باید بعد از هر بار زمین خوردن بلند شود، بعد از هر بار گریه کردن صورتش را پاک کند و بعد از هر بار مُردن دوباره زنده شود و به کارش ادامه دهد... گفتم یک چیزهایی بعد از مدتی برای ما اهمیتش را از دست میدهد، مثلا وقتی کسی به شوخی برایمان مینویسد: "سلاااام BBC ِ من، سلام خبرچین، سلام فضول، سلام سرککش تو زندگی مردم و مسئولین، سلام بیعار و درد" دیگر ناراحت نمیشویم، میخندیم، هر چند تلخ... گفتم این چیزی که مردم از خبرنگاری میدانند و میبینند واقعیت ِ ماجرا نیست، خبرنگاری حرفهی غمانگیزیست که سراسر تلخیست، مگر اینکه اتفاقی بیفتد و تو بتوانی با قلمت وسیلهای شوی تا گره از کار کسی باز شود، آنوقت لبخند خستهای مینشیند روی لبهایت و نفس راحتی میکشی. اینبار او لبخند زد و گفت: فکر کنم تنها همین یک هفته از سال است که سازمانها و ادارات به ارزش وجود شما پی میبرند و بهتان خسته نباشید میگویند، گفتم: بله البته در 70 درصد موارد، توی هر جلسه و نشست به بهانهی تقدیر و تجلیل از خبرنگاران، گزارش عملکرد خودشان را میدهند، دوباره شوکه سرش را بلند کرد و نگاهم کرد... کولهپشتیام را جابجا کردم و گفتم خدا کند هیچ خبرنگاری بخاطر حل شدن دغدغههای مالیاش به مقام ِ قلم خیانت نکند.
| به بهانهی 17 مرداد، سالروز شهادت محمود صارمی و روز خبرنگار |
+ پست عینکی جونم در همین مورد (لینک)