چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
نمیدانم دقیقاً از چه زمانی شروع شد، من کجا بودم و چه میکردم، چه ساعتی از شبانهروز بود و چه اتفاقی، شروع این مسیر بود، اما شک ندارم که نقطهی شروعی داشته است، قاعدتاً یکجایی، یک اتفاقی افتاده یا یک نفر حرفی زده یا کاری کرده، چیزی دیدهام یا شنیدهام که من را تا به این اندازه تغییر داده است. نمیدانم کجای این زندگی کسی ریلهای مسیر را تغییر داد... بیآنکه حواسم باشد راه دیگری را رفتم... کمکم شروع کردم به بافتن پیله... پیلهای که محکم بود اما ظاهری زیبا داشت. آنقدر که کسی را متوجه اصل موضوع نمیکرد، هیچکس فکرش را هم نمیکرد که این پیله قرار است بین من و دیگران باشد، قرار است گرفتار شوم درونش و دیگر نتوانم بیرون بیایم، آنقدر تار و پودش هنرمندانه بود که حتی خودم متوجه نمیشدم هر بافت ِ تازه، چقدر تنهاترم میکند. پیله میبافتم و لبخند لحظهای از لبهایم محو نمیشد. پیله میبافتم و فاصلهام بیشتر میشد. وقتی که شب میشد، وقتی که جایی گرفتار میشدم، وقتی که از بافتن پیله خسته میشدم و گوشهای مینشستم تا نفسی تازه کنم یا وقتی انگشتم زخم میشد و ابروهایم در هم گره میخورد از درد تازه متوجه تنهاییام میشدم، حتی اگر رهگذری میدیدم یک تابلوی "ایست" بزرگ توی ذهنم عَلَم میشد که: "مبادا حرفی بزنی". پیله تمام شد اما به بافتنش خو گرفته بودم شروع کردم یک دور دیگر اطرافش بافتم. داشت محکمتر میشد و بیرون آمدنم از آن محال بنظر میرسید... وقتی به خود آمدم به حجم تنهاییام اضافه شده بود، تنهاتر و خستهتر شده بودم، با دردها و حرفهایی که نمیدانم از کی و کجا دیگر نتوانستم به کسی بگویمشان و حالا توی دلم مُرده بودند. حالا وقتی دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، دهانم را باز میکنم اما بلد نیستم چیزی بگویم... اگر هم چیزی بگویم آنقدر دیوارهی پیله را محکم بافتهام که صدایم به بیرون نمیرسد. خودم را اسیر کردهام داخل پیله، آدمها از بیرون مرا میبینند و این دست و پا زدنم برای پاره کردن پیله را هم میبینند اما این حرکت دستها از بیرون بیشتر به شکل رقص در میآید و همه با خود میگویند: "اوه، او بیشک یک دختر شاد است" و من در این پیلهی تنهایی، با انگشتانی زخمی و حرفهایی که در دلم مانده هنوز به تقلا مشغولم. یک نفر درون ذهنم فریاد میزند: "عاقبت کسی که در پیله گرفتار است، پروانگیست". اما یک نفر دیگر فریاد میزند: "رهایی از این پیلهی خودساخته دیوانگیست" و من تقلا میکنم و آدمها گمان میبرند که دختری شاد و سرخوش دارد میرقصد...
* عنوان از سهراب سپهری
* عکس از اینجا (کلیک)