وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

ای کاش رنگ به رنگ بودیم و پر از یکدلی

جمعه, ۲۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۰ ب.ظ

https://www.parsine.com/files/fa/news/1397/3/23/360269_897.jpg

آخرین جمله‌ی کتاب را که خواندم و کتاب را بستم تازه متوجه تاریکی هوا شدم، اتاق در تاریکی فرو رفته بود و چشم‌هایم به تاریکی عادت کرده بود، چراغ اتاق را روشن کردم و نشستم پای کتاب دوم، درد چشم‌هایم باعث شد بیخیال کتاب خواندن شوم و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم و به دیوار سفید روبرویم زل بزنم، به یاد آوردم که برای این اتاق و دیوارهایش هزار تا برنامه داشتم، قرار بود عکس‌هایی که دوست دارم را چاپ کنم و بچسبانم به دیوار و بین عکس‌ها ریسه رد کنم، شب‌ها ریسه‌ها را روشن کنم و غرق شوم در عکس‌های خودم و عکس عزیزانم... یکی از عکس‌هایی که قرار بود چاپ شود عکس سلفی خودم بود وقتی که چشم‌هایم را گرد کرده بودم و زبانم را رو به دوربین بیرون آورده بودم... عکسی که مطمئنم هر وقت ببینمش می‌خندم از سرخوشی آن لحظه‌ای که عکس گرفته‌ام، "درون من دخترکی زندگی می‌کند که خیلی سعی دارد به خودم ثابت کند من دختر غمگینی هستم و هیچ‌وقت احساس خوشبختی نکرده‌ام، اما در مقابل، دخترک دیگری هم وجود دارد که همیشه به من یادآوری می‌کند من روزهای زیادی را احساس خوشبختی کرده‌ام و هر لحظه می‌توانم این احساس را داشته باشم" به همین دلیل یادآوری خاطرات خوب یا دیدن عکس‌هایی که گویای لحظات خوب من بوده‌اند همیشه مرا شگفت‌زده می‌کنند، یکی دیگر از برنامه‌هایی که برای این اتاق داشتم نوشتن و چسباندن جملات و بیت‌های قشنگی بود که دوستشان داشتم، پیش از این در خانه‌ی قدیممان که صاحب‌خانه بودیم روی دیوار اتاق هم پر از عکس‌هایمان بود و هم جملات و شعرهای دوست‌داشتنی و هم یک تابلوی کوچک که اسمش را گذاشته بودم "چیز نوشت" هر کس که وارد اتاق می‌شد، حتی خودم، جمله‌ای، کلمه‌ای، شعری روی آن می‌نوشتیم و تاریخ می‌زدیم و امضا می‌کردیم و اسممان را زیرش می‌نوشتیم... تابلوی "چیز نوشت" اتاقم عجیب حالم را خوب می‌کرد، چون بعد از مدت‌های طولانی که گذشته بود یکهو چشمم می‌افتاد به یک جمله از یک دوست که ماه‌ها بود ندیده بودمش و آخرین باری که به اتاقم آمده بود آن را به یادگار برایم نوشته بود... همه‌ی این کارها را به علاوه‌ی گلدان خریدن و چند کار دیگر قرار بود برای این اتاق هم انجام دهم. اما از وقتی به اینجا آمدم دغدغه‌های جدیدی به دغدغه‌های روزانه‌ام اضافه شد، من در قالب یک دختر با مسئولیت کم تبدیل شدم به کسی که باید یک زندگی را می‌چرخاند، هرچند یک زندگی یک نفره‌ی مجردی اما خب، همین زندگی یک نفره‌ی مجردی سختی‌ها و مشکلات خاص خودش را داشت. هرچند خوبی‌هایی هم دارد.

داشتم می‌گفتم، امروز که زل زده بودم به دیوار سفید روبرویم و برنامه‌هایی که برای این اتاق داشتم را دوباره مرور می‌کردم دیدم که چقدر در این 9 ماه به آن دختر سرزنده‌ی درونم بدهکار بوده‌ام و بهش قول دادم بعد از بازگشتم از سفر مشهد حتما به قول‌هایی که بهش داده‌ام عمل کنم.

دیروز داشتم به خواهرم می‌گفتم: حس می‌کنم جای رنگ در زندگی ِ این روزهای من خیلی خالی‌ست، یک‌جورهایی تمام زندگی‌ام را تحت‌الشعاع قرار داده است... بعد به خودم و به خواهرم قول دادم دوباره رنگ بپاشم به این زندگی. 


* عنوان از متن آهنگ رنگ با صدای سینا حجازی

چه متن قشنگی.
نظر لطف شماست.
من یه مدت مقوای بزرگی زده بودم روی دیوار اتاق و هرگاه بیت یا قسمتی از یه شعر رو دوست داشتم روش می‌نوشتم، تو شلوغی های عروسی برادرم درش اوردیم و دیگه نزدمش به دیوار، باید دوباره بچسبونمش:)
چقدر اون ایده‌ی دیوار با عکس و ریسه قشنگه*_*
این تنهاییه بزرگ‌ترت کرده ولی هر چند سخته اما به بزرگ شدنش بیارزه فکر کنم:*
خیلی خوبه، اصلا آدم رو سر شوق میاره این کارا...
فرشته بزرگ شدن به چه قیمتی؟ آدم باید تو زمان خودش زندگی کنه، اینکه من تو این سن روحیات یه زن سی و پنج ساله رو داشته باشم بنظرم پیری زود رسه
ان شاء الله 
ان‌شاءالله
رنگها به زندگی روح میدن ایده های جالبی داری حتما عملیش کن خیلی حال خوب کن هستن
ان‌شاءالله کم‌کم، بعد از سفر
رنگها به زندگی روح میدن ایده های جالبی داری حتما عملیش کن خیلی حال خوب کن هستن
این پست به من کلی ایده و انرژی داد. :)
ممنون.
خوشحالم
اگه ایده‌ی جدیدی هم به ذهنتون رسید به اشتراک بذارید :*
ما منتظر عکس از رنگ پاشیده شده به زندگی‌تان هستیم :)
چشششم حتما :)
بدون شک، رنگی که انتخاب می کنی ترکیب قرمز و آبیه :)) 
:))
نه دیگه باید یه خورده نرمش نشون بدم و به رنگ‌های دیگه هم اجازه‌ی حضور بدم :دی
امیدوارم همیشه پر از رنگ های قشنگ باشه
متشکرم از شما :*
حسِ خوبی اشت این پست بانوچه ی عزیزم ؛)
امیدوارم زندگیت پر از رنگای شاد و باحال و حال خوب کن باشه :)
ان‌شاءالله همیشه حس خوب داشته باشی عزیزم
:*
“من اناری را میکنم دانه ...
و با خود میگویم :
کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود...
می پرد در چشمم آب انار اشک میریزم...”
― Sohrab Sepehri
سلام
متشکرم از حضورتون و اعتراف میکنم که با دیدن اسم و فامیلتون شوکه شدم.
خواهش می کنم 
منم همینطور
اتفاقا اول فکر کردم یک از بستگان هستید :)
من فکر کردم برادرم هستید :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">