وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد!

کدومشون منم!؟!!

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۶ ب.ظ

چندی پیش توی دنیای خودم خلوت کرده بودم و داشتم داستان جدیدم رو می‌نوشتم که یکی از آشناها توی واتساپ پیام داد و بعد از سلام و احوالپرسی و چند دفه پرسیدن "چه خبر" و دریافت پاسخ "سلامتی"، فهمید که اینطوری نمیتونه به جواب مورد نظر برسه و پرسید: "چیکارا میکنی؟" گفتم: "دعا به جون ِ شما" :دی بعد دید نه بازم فایده نداره و راهی نداره جز اینکه صریح‌تر سوالشو بپرسه و گفت: "نه منظورم اینه که دقیقا الان داشتی چیکار میکردی؟"، منم اومدم از در ِ صداقت وارد شم و گفتم:"داستان مینویسم"، گفت:"وااای راست میگی؟ برام میفرستی بخونم؟" و هرچی من گفتم تازه شروع شده و صفحه‌ی چهارمه و هیچی به هیچیه گفت نههه من دوست دارم بخونم و تا همینجاشو بفرست! منم که حوصله‌ی تایپ اون همه کلمه رو نداشتم عکس گرفتم و براش فرستادم و بعد از یه ساعت پیام داد که: "ثریا، تو این داستان‌ها رو از روی روحیات و زندگی شخصی خودت مینویسی؟ مثلا اون عکسایی که توی دفترخاطرات دختر قصه هست توی دفترخاطرات خودت هم هست؟ اون مردی که اون دختره عاشقش شده و فوت کرده توی زندگی تو هم بوده؟ وااای عزیزم یعنی تو یکی رو میخواستی و مُرده؟!" و همینطور سوال در ذهن ایشون شکل میگرفت! و من؟ در تمام طول مدتی که با هر خط خوندن سوال تازه‌ای براش ایجاد میشد دو نقطه خط‌وار زل زده بودم به صفحه گوشی :|

بعد به تمام ِ داستان‌هایی که از یازده سالگی تا الان نوشتم فکر کردم و با خودم گفتم: "احتمالا من یه زن پنجاه ساله هستم، هم یه دختر نوزده ساله، هم مردی که نابیناست و 30 سالشه، هم اون خانمه که توی تصادف حافظشو از دست داد منم و هم اون بچه‌ای که دنبال خانواده‌ی خودش می‌گشت و نهایتا خانواده‌ی یکی دیگه رو براش پیدا کرد، احتمالا همه‌ی این آدما منم :/"
قشنگ معلومه طرف با کتاب‌خوندن و دنیای نوشتن بیگانه بوده :))
بیگانه‌ی بیگانه :دی
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))
:دی
بالاخره برای خواننده سوال پیش اومده, نویسنده باید پاسخگو باشه :)
اشتباه هم نگفتن, بالاخره این داستان ها در درون شما شکل گرفته.
در تخیل من شکل گرفته ولی خب هیچ لزومی نداره که یه تیکه از زندگی خودمو بذارم وسط داستان حالا شاید روحیات خودم تاثیر بذاره اما قصه، قصه ی زندگی من نیست... هست؟
خوب انصافا خوب می نویسین.
خانومه جذب شده همچی فکری کرده.البته شاید
:)
نظر لطف شماست ولی خب یعنی الان این همه نویسنده‌ی خوب داریم باید همچین فکری کنیم؟!
سلام
به این مردم هیچی نمیشه گفت نه به خوباشون نه به بداشون
چند وقت پیش از دهنم در رفت گفتم من هر چند وقت یه بار میرم فلان شهر..طرف گفت پس بیزحمت بیا منم با خودت ببر
سلام
:)))
یاد یه بنده خدایی افتادم گفت هر وقت خواستی بری بازار بگو منم بیام... حالا خونه خودشونم دقیقا نزدیک بازاره
شایدم انقدر داستان رو خوب نوشته بودی که همه ی اون کلمه ها به نظرش واقعی میومده 
نه دیگه توی داستان نویسی اونقدرا هم قوی نیستم، ولی بازم حق نمیدم بهش :(
کاش نمی‌دادی بهش
من اصن نوشته‌هامو نمیدم به یکی که ذره‌ای بصیرت نداره
والا :|
میخواستم بصیرت نداشتنشو به خودش ثابت کنم :دی
سوال اینکه بقیه شخصیتاتم ماهی دوست ندارن؟ :d
.
اتفاقاً دیروز یک جایی در مورد همین مسئله می‌خوندم. اینجاست که وقتی کسی میگه میشه بدی بخونم باید بگی نه! بابام گفته داستانام رو به کسی ندم وگرنه دعوام می‌کنه. :)
اصلا ماهی ندارم تو داستانام :دی

باشه دفه بعد همینو میگم :دی
پاشو این قالب منو وردار بیار
آخییی چرا مرد پس؟ :)))
:دی
تصادف کرد دیگه
تف به صداقت:))
همون اولش باید میگفتی والا خواب بودم پیام دادی بیدار شدم:)
حالا دفه بعدی بلدم چطوری جواب بدم :دی
حالا کدومش تو بودی؟؟:))
اون آقای نابینا :دی
خب تینا همه مخلوقات ذهن شما اند نه خود شما :|
خب یکی به اوشون هم بگه اینو
افرادی که از قدرت تخیل کمتری برخوردارند، نسبت به افرادی که از قدرت خیال‌پردازی بیشتری برخوردارند همین فکر رو میکنند معمولا.
بله متاسفانه
گمونم میخواسته بگه مثلا شما عاشق شدید روش نشده بگه خواسته از این طریق پی به جواب ببره .
قطعا میخواست به همین برسه...
سلام
این پاراگراف آخریو براشون میفرستادی خب!
سلام
من اگر دو برابر این پاراگراف هم براشون توضیح میدادم قانع نمیشدن
این برای همه مون پیش میاد، یه متن یا داستان یا هر چیز دیگه می‌نویسی جایی میذاری یا میخونی برای کسی یه جوری نگات میکنن یا فکر میکنن حتما واقعا برای خودت پیش اومده، حالا هی تو قسم بخور و بگو والا و بالله این فقط تخیل ذهنمه مگه باور میکنن، فکر میکنن حتما باید برات اتفاق افتاده باشه که راجع‌بهش بنویسی:| 
فرشته نمیدونی چقدر اعصاب آدم تحلیل میره، قدیم‌ترها من خیلی محتاطانه عمل می‌کردم که نوشته‌هام یا هر چیز دیگه‌ای جایی قرار نگیره که روزی روزگاری چشم یکی از فامیلا و آشناها بهش بخوره از همین قضاوتشون می‌ترسیدم، ولی خب خودمو زدم به بیخیالی، الان پیج اینستا، کانالم، وضعیت واتساپم و حتی با یه سرچ ساده این وبلاگ هم در دسترسشون قرار داره و برام اهمیتی نداره... از یه جایی به بعد آدم از اینهمه توضیح دادن خسته میشه...
اینقدر دیر جواب دادین که من یادم نمیاد چی بود قضیه
از اول بخونم"؟ :)
آره :دی
نمیخوام :)
نخون :/
من داستانک ها یا مطالبی که عاشقانه باشن رو حتی اگه خوب هم شده باشن برای دوستام نمی فرستم،همین چند وقت پیش سر یکی از عکس نوشته هایی که گذاشته بودم وضعیتم دوستام گیر داره بودن که عاشق شدی، یعنی هر چی قسم خوردم گفتن حالا تو انکار کن ولی ما میدونیم که یه خبری هست، از عکسهایی که میذاری معلومه :| تازه یکیش بهم گفت من بهت اطمینان دارم میدونم اشتباه نمیکنی:)))
:)))))
من یه مدت سر کار گذاشتم ملت رو...

مشخصا داستان زندگی شما نیست, منظورم این بود بخشی از تخیل شماست :)
بله همینطوره :)
سلام. قلمتون پایدار
از قلم خوبتون بوده که اینطور تصور کردند.
سلام
ممنونم لطف دارید.
من هرگز هیچکدوم از نوشته هامو به هیچ آشنایی که منو از نزدیک میشناسه ندادم _به جز دوستان وبلاگی البته_ و خب به نظرم خیلی سخته برای کسی که وجوه دیگه ی شخصیت ادم رو میشناسه، بخواد این وجهش رو هضم کنه
منم خیلی مقاومت کردم ولی اصرار ویژه‌ای داشت :دی
حالا ممکن هم هست شما بر اساس داستان زندگی خودتون چیزی رو بنویسید.
ولی اونا باید بدونن قرار نیست در مورد همه چیز سوال کنن که.
بله همینطوره
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">