هر نکته بجای خود و هر کار به وقتش
بهم گفت اگه یه فرصت بهت داده بشه که برگردی عقب به چند سالگی برمیگردی؟ یهو گفتم: 18 سالگی...
چون قبل از اون رو دوست ندارم، با اینکه سالهایی بود که هیچی از غم نمیفهمیدم اما خیلی بچه بودم و از 18 سالگی میتونستم خیلی کارها بکنم و خیلی تصمیات رو بگیرم یا نگیرم، بعد فکر کردم خب 18 سالگی تا 24 سالگی همش 6 سال مادرم رو کنارم دارم، نه نه، برگردم به روز تولدم، که از همون اول ِ اول، عمیق نگاش کنم، قدرشو بیشتر بدونم و اصلا یه لحظه هم ازش دور نشم، حتی تصمیم اشتباهی هم در مورد نویز نگیرم و نذارم چند سال از عمرم تلف بشه بخاطرش... اما بعد با خودم گفتم اگه بازم برگردم و از اول همهچیز شروع بشه بازم 24 ساله که بشم و مادرم فوت کنه برای از دست دادنش آماده نیستم، بازم دلتنگش میشم، بازم غم میاد سراغم... و اصلا اگه ماجرای نویز پیش نمیومد من همین آدم الان بودم؟ شاید یه روز دیگه یه جور دیگه اشتباهی رو انجام میدادم که بیشتر از این ضربه میخوردم و قطعاً به پختگی و باتجربگی الانم نبودم...
بعد در حالی که اصلا نمیشنیدم داره چی میگه و در مورد چی صحبت میکنه با خودم گفتم: قربون خدا برم که همه کارهاش از روی برنامهست، چه خندهها و چه گریههامون درست سر وقتش اتفاق میافته... درست سر وقت...
با توجه به اینکه همون روز ولادت حضرت زینب (س) هم بود توی دلم آرزو کردم کاش صبورتر از این بشم، کاش بتونم اعتماد و امید به خدا رو در وجودم عمیقتر و محکمتر کنم، منی که هر وقت نگاش کردم و خودمو بهش سپردم نتیجه به نفعم شد...